با ملحدان مومن قدار می رقصم
حلاج در آغوش روی دار می رقصم
هرچند می رقصم به اندوهم وفادارم
گویی هنوزم چند جانی را بدهکارم
دنیای من؟! هه! با تنی بستند پایش را
انگار مادر میخورد فرزند هایش را
از زندگی در حیطه تقدیر می ترسم
من از تمام مرد های پیر می ترسم
از بی وفایی می شود که چشم پوشی کرد
یا متضادش میشود آدم فروشی کرد
از مرز های خام احساس پشیمانی
تا آنچه از اندوه شاعر ها نمیدانی
از حس پوچی که شما را نیز سمی کرد
تا بغض بی پایان که با من عقد رسمی کرد
از آرزوهایی که یک دم خنده می آرد
تا آرزوهایی که یک دم خنده می آرد
با آرزو میخوابم اما دشنه در پشتم
صبح اش تمام آرزوها را خودم کشتم
کشتم تمام لحظه های ناب کشتن را
حتی مگس های نجیب توی مشت ام را
کشتم دلم کشتم دهان کشتم زبانم را
سلول بنیادین درون استخوانم را
حتی خودم حتی تو را حتی جهانم را
بدتر از این هم میشود حتی زمانم را
هر روز من کابوس و کابوس در شب و خوابم
من با امید دیدن یک خواب میخوابم