دلم گرفتــــه برايـم زِ دست تـو خاتون
منم! اسيـــر دو چشمان مست تـو خاتون
مرا به دســت غزلــهاي بي رمــق دادي
به دســـت عقـربه اي خسته و دمق دادي
به اين بهــانه كه در طـالعـت نبـودم من
رفيـــق بي كلـك و ساده ات نبـودم من
تو را قســم به همــان شب، درون آبادي
سـلام و فاتحـــــه و بعـد خــون آبادي
چكيــده از رگ دست ودو جوي چشمانم
به اين بـــهانه كه پس داده اي دو دستانم!
همــــان دو دســت گرفتارِ دور گردن تو
و پنجــــه هاي ُپر از التــماسِ بودن تـو
همان دو دست پُراز رعشه هاي يك شاعر
غــروب و خاطــره و انـزواي يك شاعر
تو را قســم به همين مثــنوي، غزل بانو
كه نـم گرفته و تـو مي شوي غزلْ ، بانو
*نشســـته شعر غريبـم به پاي آن باران
نشســـــته منتـظر و ردّ پــاي آن باران
درون كوچـــه ي خسته دوباره مي پيچد
صــداي گريه ي من، هايُ هايِ آن باران
و شــــــانه هاي مرا تا هميـشه لرزانيد
دو تار موي تو در جــاي پاي آن باران
به روي سطــر غزلها ببين كه مي بارد
خيال يخ زده ات را ،هــــواي آن باران
و شاعرانه ترين شعر من،خودش راكُشت
كنـــار پنجـــره ي آشـــناي آن باران
و چكـّـه چكّــه، رگي در سكوت آبادي
تمـــام خون خودش را به جاي آن باران
نثار تشنـــه ي گل كرد و از تپش افتاد
به يـــادِ خاطـــره ها ، انتهاي آن باران
*اگركه لحظه ي باران هنوز يادت هست
و بوسه بوسه ي باران هنوز يادت هست
اگر به رسم گذشتــه ، ترانه مي خواهي
وعاشقـــي بجز از من ،دگر نمي خواهي
نگاه سبـــــز خودت را بيـــاد من آوَر
براي من غزلــي بـــوي ياسمــن آوَر
براي من كـــه گرفتـــارِ بوي كافورم
براي من،كه عزيز، از تو_نازنين _دورم