کاسه ی صبر
سر آمد
هم ز میراث هم زین تقدیر
وابسته به نهر ( نیل وفرات)
ببستن شدند تماشاگر شط
مرد و زن زر به کاشتند
هیزم شکنی کرد برداشت
کفش های سفر نپوشید
زیر درخت شادی خشک
باغبان گر بیاید دل خشکیده بدید به وحشت آید
با صدایی نهیب بگفت
چله گیرید
تا پائیز وزمستان سیاه از دل سوخته ده ما بگذرد
چاره چیست؟
درمسیری که ثانیه ها تاریک است
جنگل ما خشک و جای خندیدن نیست
خبری خوش از نسل سوخته
کهنه درختم هم نیست
گویا
جای زخم سوخته در بدن پیران پیداست
بی گمان هیزم شکن پیر نسل هم زین واقعه شیداست
رد پایش هنوز دیدنی تکراریست
دروجودش بنظرم تخم غروری ... باقیست
حال گو
گر در دل تو تقصیر نیست ،درکلبه فقر نسوزیم
تبرت را
ز سر کمر شانه به سرها بردار
گویا باور نداری
جز کلاغ ها دلی هم خوش نیست
آه قلب ها
از چه پر شده اند؟
بعضیا می نالند از غم
دیگری مینالد ز ین هلهلهُ آواز بی شادی
ولی
قلب تو خالی از هر احساسیست
منوچهر فتیان پور (راد)
بسیار زیبا و دلنشین بودند