شیرجه دراستخرِبی آب
شیرجه زدنم من را کشت ،
دراین استخرِ بی آب
احمقانه ای رسوا
قَسَم به روبانِ سیاهِ یه وری ، کنارِاین قاب
به آینده ای تلخ تا ابدالدهر،
باید کنم یکریز بی نتیجه ، این وجدان را ایجاب
یک لحظه تعلل ز سخن های خدائیش ،
کاری میکند با دل ،
که دل ، تبدیل به اشک میشود
روح غرق میشود ،
درمیان این آب
آبِ شوری که پُر از پشیمانی ست
خدا کند نیاید این خبر، درونِ روزنامه
آبروریزیِ تیراژ
صفحه ی اول
فونت های درشتِ تیتراژ
ریل های طویل و چاپ درچاپ
چاپلین میخواست با زبانِ بی زبانی ،
صد سال پیش ، به ما گوشزد نماید ،
حرفهایی نو را ، زجنسِ اکنون
تا که وجدانمان بیدار شود ، نرود بازدرخواب
تا الکی عمر را نکُشیم ، درکنارِ این رودخانه
رودخانه که شیطان نیست
مگر رَمیِ جمرات است ،
بزنیم اش با سنگریزه و یکریزِ پرتاب ؟
تا برای آنهمه ماهیِ خوب ، سبکسرانه ،
شویم باعثِ آزار، شویم باعثِ اِرعاب
بروم بخوابم بهترست که بیدار باشم
برو خاموش کن آن لامپ
برای من که از بیداری ام درسی نگرفتم ،
شاید که درونِ خواب ببینم ،
اعمال نکرده ای همه ناب
بهمن بیدقی 1401/7/11
بسیار زیبا و شورانگیز بود
پر معنی و آموزنده