چهارشنبه ۲۸ آذر
|
آخرین اشعار ناب کیوان دری
|
نمی دانستم
باران که شادمان می بارید و بر پنجره خانه ام میکوفت
سراغ تو را از من می گرفت
دلم گرفت و چشمانم خیس از یاد تو شدند
آخر,تنها باران بود که بیخبر مانده بود
نمیدانست
قلبت دگر با من نیست
دستانم مدت هاست از دستانت جداست
و نمیدانست
یادم دگر در خاطرت نیست
نخواستم بداند,اما
وقتی پنجره نیز مانند من
آهنگ بی صدا گریستن گرفت
با خود گفتم:
"دیر یا زود هم باران خواهد فهمید"
حالا هم باران به جمع ما اضافه شده
ناله های من,گریه های باران و پنجره ای تب دار
با گونه های خیس شده از تکرار مکرر رفتار من
که هر بار نام تو را روی شیشه مینویسم
و قبل از محو شدن در قطره های اشکش
با بوسه هایم نامت را پاک میکنم
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.