شنبه ۱۰ آذر
|
آخرین اشعار ناب علیرضا محمودی
|
به گاه خزان گفت رویی به مو
به انظار ظاهر مشو فتنه جو
چو آشفته سازی تن خویش را
پریشان کنی شاه و درویش را
تو بیرون شدی از ته رو سری
مرا کرده ای لایق تو سری
چو افشان نمودی تو زلف سیاه
سیه بختم و روزگارم تباه
شده روز من همچو فامت سیاه
فزون گشته از تو خطا و گناه
سیه شد ز تو نیمه ام ، بی وجود
شده نیم دیگر ز مشتی کبود
هر آن کس که تاس است و مویی نداشت
خنک ، ترس بی آبرویی نداشت
جوابش چنین گفت موی بلند
نباشد تو را ترسی از دستبند
کنون گشته روز تو شام سیاه
نباشد به گیتی تو را جان پناه
مخور غم، عیان است لذات تو
بترس از گنه کو نهان ذات تو
هرآن کس زند بر تو مشت و چماق
بکوبد سر و صورتت قلچماق
نداند که پا تا سر عیب است خود
هر آنجا که آش است گردد نخود
اگر پرده ها افتد از غیب ها
عیان گشته هم طینت وعیبها
نماند همی آبرویی بر او
ز ابلیس و ضحاک هم بدتر او
برو عیب خود برطرف کن علیم
که واجب شده بر تن تو جهیم
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
بسیار زیبا و آموزنده بود