گاه آنقدر دلتنگ
صدای قدم هایت میشوم
که تورا در تک تک ثانیه هایم حس میکنم
هر نگاه رهگذری
مرا به هراس می آورد
صدای زوزه ی باد در پیراهنم می پیجد
ومن نظاره گر
دکمه های نبسته ی دستانت می شوم
نبودنت دیوانه ام می کند
اری دیگر چشمانم
از نگاه کردن به اقیانوس درونت پرهیز نمی کند
گاه آنقدر بی تاب تشنه گی دریای وجودت میشوم
که نبض آغوشت آشوبم نمی کند
یادم می رود نیستی
وچقدر ازهم دوریم
واین دوری عذابم نمی دهد
بلکه ....
نفس کشیدنم را از من می گیرد
گاه آنقدر شور دیدارت مستم می کند که عطش اشتیاقت
مرا به انتظار شب به تمنا میبرد
گاه آنقدر در ضمیر نا خود آگاهم تصورت می کنم
که حس بودنت بارور میشود
وخلا خوابت
اندوه نبودنت را جبران می کند
حس می کنم روبرویم می نشینی
واز قاصدک های بهاری می گویی
وخنده ات در کوه های صعب العبور عشق می پیپچد
آتفشان دوست داشتنت بیدار میشود
دستهایم را می گیری
ومرا به بستر مرمرین
بوسه هایت می بری
جایی که قول داده بودی ؟
هرگز درونم را نمی شکنی
حتی به قیمت ....
ازهم پاشیدن زندگی
خالی ام از لیوان سر ریز تو
چقدر مرا نوشیده ای ؟
که تمام نمیشوی
چقدر مرا بوسیده ای؟
که صورتم از سرخی آتش هجرت میسوزد
چقدر گاه وبیگاه در من راه رفته ای ؟
که قدم هایت از جاده پاک شده است
چقدر در من به خواب رفته ای ؟
که بیداری چشمانم صبح را نظاره می کند
چقدر گاه وبیگاه
ماه شب چهار ده زیبایی ام شده ای ؟
که آیینه می گریزد
چقدر مستی بید مجنون خیالم شده ای ؟
که سرمای درونم در تب میسوزد
چقدر خنکای وجودت
تابستان عطشم را
جنون شهوت وصالت می کند
که آمیختگی رویاهایم ؛
حلول گمانم میشود
این روزها پرسه زدن
در بی حوصلگی هایم نمی چسبد
ادامه دارد .....
بسیار زیبا و جالب بود