ولنگار
وقتی او را گفتند باید ،
به اجباری رَوَد
بسی روحش ،
شیلنگ تخته انداخت
روحش بسوی این حرف که ،
باید مَرد گردد
بسیار تخم مرغ و،
گوجه فرنگی و،
زغال اخته انداخت
مطرح کردن این شعر را ،
خوابهای صبح تا شبِ جوانک ،
بر سَرَم انداخت
طوری که روحم را مریض کرد
به تختِ سِرُم انداخت
روحم درگیر شد با روحِ کذایی
درگیر شد ذهنم ، با ایده های ،
آن ولنگار،
ولی او انگار نه انگار
مُشتی که ز اعتراض ،
کوبیدم به زیرِ چشمِ روحش
آن نواحی را ، کُلی ورم انداخت
شاکی شد جوانک
گفت : کار کیلو چنده ؟
به خود گفتم : نومیدی چه سخته
ولی ناامیدی از او،
شوک بر سَرَم انداخت
چشمانی که هیچ راهی به هیچ جایی نداشت
نگهی ،
به دُور و بر انداخت
دیدم که بزرگترها و، کوچکتر از او ،
سر و سامانی گرفتند
ولی او دچارِ تختخواب و خواب است
دوباره چشمهایم ،
نگه بر اوضاعِ بس پنچرم انداخت
استیصالِ مزمن
سکوتی مرگبار،
بر حنجره م انداخت
عصبانیت ، نگاه ،
بر خنجرم انداخت
خواست کامل ،
رگهای امیدم را ازهم بدرَد
یادم آمد ، ناامیدی کفر است
مرا در خانه ی آن باتلاقِ وحشی ،
همچو یک زنجره م انداخت
جیرجیرکنان ، فقط غر زدم بر او
اوهم چون آزرده شد ، زانهمه غرغر
با فلاکتی هرچه تمامتر،
زان بسترِ کوفتی اش برخاست
با وقاحتی هرچه تمامتر،
با چشمانی پف کرده و رسوا
ازمیانِ پرده هایی که بین مان ،
دریده شده بود
آنهمه شیشه که بینمان ، شکسته بود
تا که نشنود دگر صدای من را ،
رفت دوجداره شیشه هایی ،
بر پنجره ش و پنجره م انداخت
خیلی سخت است حرفِ حق ،
به یغما برود
بجای آن دریده ،
من بودم که از روو رفته بودم
رفتم پِیِ کارم
چه کنم که آنهمه امیدهایم ،
کافرانه ،
کامل ناامید شد
اینرا سرگذاشتنِ مجددش به روی آن بالشِ کوفتی ،
بر سرم انداخت
بهمن بیدقی 1401/3/30
زیبا وبامحتوا سرودی بود
استادبزرگوار وعزیز
هزاران درودتان باد