زخمی ترین درد همان چیزی بود که من در نگاه تنهای تو می دیدم
همه این اتفاق ها در یک لحظه حادثه شد وبا ساده ترین ملموسات به واقعیت مبدا شد
جه کسی فکر می کرد
تو ....
روزی سطر هر بیت واژه های من باشی
یک بار در دنج ترین نقطه کور شهر من را به خوردن چای سبز دعوت کنی
منی که از خوردن چای هم بیزار بودم وبنشینم کنار تو
و ساحره ی نگاه آتنشین تو باشم
چه کسی فکر می کرد قلب بیچاره من هم برای عشق تکان بخورد
باورنکردنی بود
من مغرور بلرزم سر تا پای
سر
ودلباخته مردی باشم که شاید سالها از لحاظ فرهنگ وزبان اختلاف داریم
حالا در تاریک ترین نقطه شهر چای را تلخ به کامم بریزم
وگوشهایم را تیز صدایت کنم
وهر بار چنان دخترک بازیگوش دزدکانه تورا محک بزنم
غرق تو که شدم کلا فراموش کردم برای چه کاری آمده ام
حقیقتا حرفهایت آنقدر شیرین می آمد
که حتی فکرش را نمی کردم
من عروسک دستهای ستبر تو هستم
با کمی مکث پرسیدم ببخشید
آیا امکان پذیره برای من قهوه ی تلخ سفارش بدهید
نگاهم کردی وگفتی بااین سن محدود قهوه هم میل می کنید
در چشمهایتزل زدم
غرق دو جفت چشم قهوه ای خمار شدم
دیگر عنان از حال وجودم پرواز کرد خیره در نگاهت شدم
از خجالت سرم را پایین انداختم
ومشت دستهایم را در خود گره کردم
به نظرم آمد خطایی مرتکب شدم واشک پشت مردمک چشمانم
روی گونه هایم غلتید
دیگر مجالی نبود
ازروی میز بلند شدم ناگهان لباسم به پاشنه ی میز فلزی گیر کرد
ومعلق در آسمان وزمین شدم
میان بهت وناباوری روی دست های تو بلند شدم
این بار ازکم وزنی خودم بیشتر تحقیر شدم
وقتی صدایم کردی
عروسک من
روط
عجب چشمهای مسح کننده ای داری
مرا به یاد دختران تاجیک می اندازی
این بار دیگر کاملا غرق وحو تو شدم
مستی قهوه و تلخی چای سبز همه باهمک ادغام شد
ومن بی حال تر از ثانیه های قبل روی دست هایت شاهد جان دادن بودم
لحظات کشنده زندگی
ودرد سوزناک عشق
وخود هم نمی دانستم دخترک پانزده ساله چ/نه مصاحبت مردی پنجاه واندی میباشد
نگاهم کردی لبهایت روی لبهایم حرکت کرد
مست از چاشنی بو سه هایت شدم
ومثل ماهی بی آب از دریا
پر پر شدن گلبرگهای وجودم را ددیدم واین شروع عشق نا فرجام بود
من وتو ...
توومن ...
حالا سالها میگذرد ومن از فرجام شبی دلداگی تو
روبروی باغ پر از درخت های عظیم وغول پیکر نشسته ام
وبه دخترکی مو بلوند
که صدایش مرا به وجد وهیجان می آورد نگاه میکنم
صدایم می کند
روط...
میشود برایم کتاب قصه بخوانی
افسانه رابرت براک وروط اندمیسون
نگاهش می کنم سالهاست برای کودکی که من آلوده به کودکی مستی شده ام
سرگذشت عشق چند ساعته را می خوانم
ومردی که مرا با تمام خاطراتش در دنج ترین کافه شهر
با خاطراتش ابدی کرد
عشق تگرگ وباران
مزه تلخ بوسه هایش
با طعم تلخ قهوه در لبهایم حس میشود
ویادش که دراین خانه
وصدایش با کودکی که
مرا روط می شناسد
نه مادر ....
بهم می امیزد
نوبت من بود تا ازتو بخواهم برای چه کاری پشت این میز نشسته ام
پر احساس و زیبا بود