سرگذشت من ودریا باور نکردنی
قصه عزیز ازدست رفته ام
گاهی بارانی
گاهی طوفانی
میان موجی از دلواپسی ها همیشه غمین
به که بیاویزم میان این همه خستگی
میان این خزان نورسیده تابستان پاییزی
شکایتت را به کجا سپارم
شکایت غریبانه سفر بی کلام
سفرت مثل خواب بود ومن بیداری مرگ
مرگی توام بی تو
تویی که پازل تاس جان بودی
مثل بی باوری کهکشان وحقیقت کنگی تلخ
مثل ستاره هایی که من باچشم قادر به دیدنش نیستم
فقط نور خیره کننده اش چشم مرا می زند
می دانم حتما جایی هستی میان ابرهای نا خوانده
مثل سیاره ای که نمی بینمت
شک می کنم به بینایی چشمانم
سفری غریبانه به ثور فلکی
غریبانه آتشم می کشانی
بند می آید نفسم چشمانم گر می گیرد از بدرقه ی
دریا ی بی آب دیدارت
تنگ میشود خفقان بغض آلود سینه ام
از بی اعتباری دنیایی که تورا فرسود
در جایگاه همان خدایی که
گفتی دعایم کن
بال پروازم مرا رها شود
دعا کن برای رفتن بی مزاحت
دعا نکردم اشک ریختم
بی همتا ناله ی تورا شنید
اشک مرا ندید
بال پرواز گشود
تورا در آغوش کشید
من ماندم وزمین
وحسرت نفسهای تو
که به سینه ام می تابید
در شب پر آشوبت حیران مانده ام
احد آرزوهایم
از زاری فریاد می کنم
چرا ؟
همتایم صدای مرا نشنید
به زاری فریاد می کنم
شاید تحفه ی زمین شوی
سفرت باورم نمیشود
نمی گنجد در میخله ی کوچکم
باورهایم را بیتوته ی موجهای خشن دریا کر ده ای ؟
چگونه ستاندی خود را
سفرت بی باوری های من شده است
ویادت مرثیه ی حزن انگیز روزگارم
وداعت مثل ریزش وسقوط سنگ معدنی بود
که یکتا الماس مرا ربود
تو ناگهانی ترین
سیر نزولی آرزوهایم بودی
برای گم شدن در خزان پاییز هیچ ادعایی ندارم
ته مانده ی بهاری شده ام
تابستان را به آتش می کشد
پاییز را می بوسد
وزمستان را به بهار می سپارد
سفرت سلامت احد یگانه
که تو بیداری
ومن خواب زمانه
غمگین و زیبا بود