شعرِ بی زمان و مکان
درخلسه های اتاقی بودم ، مثلِ خودم معمولی
درکنارم روشن بود ، یه چراغِ زنبوری
نمیدانم چگونه صدایی میشنیدم از بیشه
گفتم لابد فرهادست ،
هنوز وَر میرود با کوه ، با تیشه
به یادم آمد چند قرنی میشود ،
که شیرین وفرهاد دیگر از این دیار رفته اند
اگر واقعاً ، هم را میخواستند ،
دیگر مانعی خسروانه بینشان نیست با مرگ
نمیدانستم با آنهمه غِلمان ،
هنوزهم شیرین ، عشقش به فرهاد ، مثل قبل میشه ؟
آیا با آنهمه حوری ،
هنوزهم فرهاد ، عشقش به شیرین ، مثل قبل میشه ؟
بشه یا نشه ، به من چه
چند قرنه که همه را با عشقشان مچل کرده اند
فعلاً منم که آنچنان واله شده ام به خدا
که با تیشه ی عشق ،
دارم ضربه میزنم به عمری ازاین حیاتِ پُر ریشه
رفتم بیرون هوایی بخورم
نشستم روی صندلیِ پارک
یکی آمد از کاغذِ شعرم سؤالی کرد
ترسیدم
دیدم فقط دو چشم از او پیداست و نوکِ دماغ
باقی همه ریشه
دوزاری ام افتاد که اوهم سربازست
به طرفة العینی چنان شعرِ کامل ام را ریزریزکردم ،
که دانشجویانِ لانه ی جاسوسی هم نتوانند احیایش کنند
آخر این ، از کارِ دیگران سردرآوردن هم ،
واقعاً میتوان نامش را گذاشت پیشه ؟
همه جا مأمور گذاشته اند حتی پشتِ خطِ تلفن
کار دنیاست دیگر
آنها قلبشان تبدیل به سنگ شده و،
قلبِ ما هم تبدیل شده به شیشه
قبلاً اینطوری نبود ، چرا خیلی ها ،
تبدیل به عقرب و مار شده اند ؟
همانانی که استادی شان درکُشتنِ با حرفهایی چون نیشه
درمیانِ این پولهای رد و بدل شده ی میلیاردی
حرفهای ریاکارانه شان ،
حتی نمی ارزد به سی شِی
ولی قیمتِ هربار منبررفتن ، چندین میلیون است !
فرهاد ! تیشه ات را که اینجا رها کرده ای ! خودت کجا رفتی ؟
بابا بیا ز دستِ من بگیر این خانمانسوز را ،
آخر کار دستم میدهد این تیشه
دستم رفت تووی جیب ام ، کاغذی حس شد
بیرونش که آوردم ، دیدم فیشه
دوباره یادِ بدبختی ام افتادم و گذرانِ این زندگی ،
آنهم در زیرِ خطِ فقر، آخه با این چِندرغاز،
صحبت از زندگی و ادامه هم میشه ؟
یادِ عدل افتادم و دین ام ، که با علی علیه السلام ، هم کیشه
اگر او بود ، حال و روزم این نبود
فکر کردم لااقل در نبودِ علی ، بروم به مزرعه
کجای من کمتر از کوششِ گاوی ست ،
که وصل شده ، به آهن و خیشه ؟
این بانودنیا ،
آنچنان مرا به خود مشغول کرده که ،
خیلی وقتها افکارِ دیوانه وارم ،
جدای از خویشه
اینهمه حرفهای ضد و نقیض
واقعیتِ زندگیِ منست
مگر واقعیتِ زندگیِ تو چیست ؟
اگر تا حال ، مقاومت کرده ای و،
دیوانه نشده ای ، خوشا به حال ات
اِی دیوانگی !
بیا مرا با آنهمه دیوانگی ات بکُش !
تا شاید صفایی بگیرد ،
در نبودم اندیشه
بهمن بیدقی 1401/2/27
بسیار زیبا و پر معنی است
مبین مشکلات جامعه
دستمریزاد