گذشته ها گذشته اند
اما احساس من هنوز
حال و هوای آن روز هاست:
خواهرم چادرش را سرش می کرد
و من حامی او
برای تماشای باران
کنار پنجره می رفتیم
چشم های مادرم
از پشت میل های بافتنی
ما را می پایید
چادر خواهرم که پایین تر می آمد
داد می زد
خجالت بکش
مو هایت را بپوشان
خواهرم بر می گشت و با شرم ،
چادر را جلو تر می کشید
دوباره می ایستاد
نگاه من با فکرم، هی به مادرم
و خواهرم می چرخید
اما بیشتر به باران بود
که با شور می بارید
یک روز، در دور تکرار این اتفاق
مادرم حرف تازه ای زد
که ذهنم را در گیر کرد
برای من، واژه هایی مثل
خجالت شرم حیا و..
عجیب نبود!
هر روز از همسایه ها می شنیدم
فلان دختر فلان کار را کرد
خجالت نکشید!
فلان پسر فلان کار را کرد
شرم نکرد!
میدانستم که مسائل مهمی هستند
اما برای من
که در ابتدای نوجوانی بودم
فهم اش شاید هنوز زود بود
آن روز با آن جمله مادر، به مخیله فشار آوردم
تا کمی متوجه حرف اش شدم
که گفت:
هنوز حرمت ها را حلال نکرده ایم!
*
اما امروز
در این سن خیلی چیز ها را می فهمم
مثل، دلیل اینکه نمی توانم
از گذشته دست بکشم
محمدحسنی