بادکنک و سوزن
از نحیفی سوزنی بودم و،
عمرِمن ، مثالِ قرقره
به خود گفتم غم زدستِ تو رسید به خِرخِره
خیلی وقتها پُر ازسرگشتگی و حیرانی
جای یکریزِ عبور،
به دُورِخویشتن ، گشتم مثالِ فرفره
این نگاههایم به دنیا مرا آرام نکرد
این چه دیدنی ست که دیواری خشک ،
سوژه ی منست و، چشمان ام نگاهش ،
به حالِ بِربِره
بَربَری در کوره اینگونه که من ،
ز دردِ وجدانم کشیدم نکشید
عالَمِ آخرت محکم است مکانش
( دنیای ابد )
عالَمِ دنیا یه لحظه بعدش هیچ معلوم نیست
جای پاهایم چه ناامن است
مثلِ چارپایه به زیرِ پای اعدامی
که بسانِ ثانیه هاست ، پِرپِره
پِرپِری ست عالَمِ حاضر،
باید فکرِ دیگری کرد
عالَمِ باقی چه خوبست برای چلچله
پَرپَر شد گلبرگ هایم
نخ زده الیافِ قالی
کلی ازاین خاندانم ، ز حوالی ام ، محوشدند و رفتند
پس کجا رفت سلسله ؟
نوزادیِ جهل ام را ز فرطِ بی تعمُق بودنش ، دیدمش
درحالِ خنده که به حالِ هِرهِره
اما این پیریِ مفرط ام به حالِ سکرات
حتی یادش میرود نفَس کشیدن که به حالِ خِر خِره
وقتی میدیدم جوانی ، مانده بینِ آن دوراهی ،
وقتی شک را دیدم در خود که به حالِ دل دله ،
دلم میسوخت برایش
به او ایمان هدیه دادم
لبخند زد جانم و، شک اش پرید و رفت به هوا
نجات یافت روحم ز جُورِ زلزله
ولی بازهم اشتباه و اشتباه و اشتباه
انگار اشتباه ، آئینِ منست
اشتباه آرامش ام را می ربود
ولی لحظه های واپسینِ اکنون ،
تا چه حد تنهایی جوست
در اتاقی حبس کرده پیری ام خود را و،
پنجره محوست ، به پشتِ کرکره
آن جوانی که شلوغی را دوست داشت روزگاری
پیری طاقت اش دگر طاق شده ازهر شلوغی
دگر هیچ مأنوس نیست با ولوله
دیگر آرامش ندارد او میانِ هلهله
وقتی سوزنِ وجود ،
اصابت کرد
به بادکنکِ اعمال
عمرم ترکید
مرگِ بادکنک ، همان خسرانِ دل بود
برای عمرِ رفته ، باز افسوس ، باز افسوس
من به حالِ خلسه افتادم
دیگران دردِ مرا درک نکردند
فقط خندیدند ، آنهم ، بسانِ هلهله و ولوله
من به دستِ خویش اعمالم تباه نموده ام
این بجز جهل ، چیست ؟
مگر چیزیست بجز خرابیهای زلزله و،
پس لرزه های زلزله ؟
گوش میگویند ، آخرین عضوی ست که میمیرد ولی ،
این زبان و لبم انگار درنبودم هم ، به حالِ وِروِره
بهمن بیدقی 1401/3/16
بسیار زیبا و پر معنی بود
آموزنده