آس
معشوق ناز کرد
عاشق نازش را کشید
مدل آس بود
نقاش آن چهره ی آس اش را کشید
پنجره باز بود
بسختی داشت طفلکی مسلول ، نفَس میکشید
ریه تنها شانسِ زنده ماندن اش ،
آن باز بودن بود انگار
اتاق یک پنجره داشت
ریه منتِ همان تک راهِ بازَش را کشید
گرما بالا رفت وخشک شد باغچه
باغبان منگ شد ،
ولی افسرده و نومید نشد
مغزِ هنرپرورِ او،
ابری بر آسمان طرح کرد
در خیالش ،
تابلوی باغچه ی ، تازه ش را کشید
ساربان بود و کویر
صفِ یکریزِ شتر
زآنهمه بار، شانه ای خالی نمیکرد هیچ شتر
هریک ازآنها جهازش را کشید
پیریِ دنیا ، کار دستش داده بود
باید روزگارِ تازه و جوان ، کاری برایش میکرد
او که بهتر بود ،
جُورَش را کشید
او که بدتر بود ،
چون قابیل ، داس را بالا برد ،
تا ز کینه و حسد ، برتر را درو کند
همان موقع یک فرشته ،
داس را ، ز سرپنجه ی قاتلش کشید
رازداری کارِ هرکس نیست
روحی زر میخواهد و مردی کهن
مؤمن بود این بین هنر کرد ،
جُورِ رازداریِ رازش را کشید
چه نوای دلبرانه ای را درعالَم ،
پُر میکرد عاشق
حیف ، شیطان حینِ نغمه های عشق ،
ز دستش ،
سازَش را کشید
نقاش مانده بود چگونه ،
گذرِعمر را بر بوم آورَد
تا که طوفان شد ،
او
بادِ ایازش را کشید
نقاش مانده بود چگونه ،
حسِ بندگی را بر بوم آورَد
وقتی مؤمن رفت به سجده
حسِ نمازش را کشید
بهمن بیدقی 1401/3/18
شورانگیز و زیبا بود