آسمان ابر و جهان در تب و تاب
چشم ها خفته سراسیمه ی خواب
فکر آذوقه به جمع
و به تفریق کتاب
چه شود چهره ی خود باز کند اسطرلاب
بشنویم ،
و ببینیم که باران زده است
آه ...
کاش باران بزند
خشکسالی عطشی سوخته بر سینه ی برگ
خشم داس آمده تا ذبح چمن های قشنگ
غم و اندوه بر آمد به جهان از همه رنگ
کاش باران بزند
پشت یک خواب عمیق
یک قدم مانده به آن سوی جهان
در اتاقی از فکر
فکر آلوده به مکر
که فرو ریخته آرام جهان
و فرو برده بر آن وحشت بیماری و جنگ
گرگها بیدارند
آنها منتظر این خوابند
تا ببارند به خشم شب و نیرنگ ، فشنگ
کاش باران بزند
چه بگویم اگر از حال دلم می پرسی
حال ما خوب که نه طوفانی است
بوی باروت ز اوضاع جهان می شنوم
آتش و شعله همین نزدیکی است
عن قریب است که چنگیز بتازد از شرق
با همان چهره و دستان پر از آتش و خون
تا بگیرد ز جهان ارث پدر
کاش باران بزند
کاش باران بزند سیل شود بر رگ خواب
بکند خانه ی بیداد و سراب
کاش باران بزند ، تند و فروان بزند
گرگها پرت و پراکنده شوند
چشم ها از شفق معجزه آکنده شوند
شاید از شب بزند غنچه هزاران بیدار