پشت قرمز ترین چراغ شهر، در ترافیک منتهی به جنون
کسره ی شعر روی لبهایم، دود سیگار هم اسیر سکون
خسته از جنگها و مشغله ها، فکر تنهایی خودم بودم
خواب می زد به چشم هایم چنگ، فکر لالایی خودم بودم
ثانیه پشت ثانیه قرمز، سبزیِ لحظه ها! نمی آیی؟
انتظارت چقدر طولانیست، و حضورت چقدر رویایی!.
....
..
.
در تکاپوی ذهن بی رحمم، دختری از کنار من رد شد
منقلب شد نگاه مرموزم، ناگهان حال چهره ام بد شد
دختری شکل بچگی های، خواهر کوچکم... چقدر شبیه!
خنده هایش همان قـَدَر معصوم، و نگاهش شبیه یک تنبیه....
جای سرمشق های تکراری، جای املای آب ... نان... بابا
دست می زد به شیشه ام میگفت: " دستمالی نمی خری آقا؟"
سر تکان دادم و سرودم: "نه... من نیازی به دستمالم نیست
اشکها در جنوب خشکیدند، ذوقِ برگشتنِ شمالم نیست"
پیش خود در سکوت می گفتم: "اشکهایم چقدر بی رحمند
خواهر کوچکم برو! این شهر، مردمش عشق را نمیفهمند"
.......
دخترک چرخ کوچکی زد و رفت، دستمالش ولی زمین افتاد
نان شب پیش چشم او می مرد، و نگاهی که پیش من جان داد
سبزتر شد چراغ دلشوره، زیر چرخی گران و پهن و جدید
قلب من هم شبیه آن جعبه، دستمالی که داشت می ترکید
.....
..
.
توی آیینه ی وسط انگار، قاب می شد غرور له شده اش
بر سر و سینه ی زمان می زد، مشتهای کمی گره شده اش
بغض درحنجره نشست وشکست، شانه هایم دوباره می لرزید
خواهرم من دروغ گفتم باز، دستمالت به من نمی ارزید
...............................................
بعد از آن روز عمر شعرم را، غرقِ اندوه، منقضی کردم
صندُقِ پشتیِ غزل ها را، پُـــرِ دسمالِ کاغذی کردم
تا اگر پشت قرمزیِ زمان، دختری سروِ قامتش تا شد
پسری در غروب نان شبش، غرق در گریه و تمنا شد
سرکنم شعر زیر گوشش باز، گرم و ساده میان آغوشم:
پاک کن رد اشکهایت را، بی تو امشب غزل نمی نوشم
تقدیم به همه کودکان بزرگ
آنها که کودکی را از کودکی فراموش کرده اند