خانهام را دو دیگریی که نمیدانستم کیست،غصب کرده بودند
و من هنوز در آنجا!بعد هزاران سال،مغموم و اندیشناک
در فکر کدخدایی که بیاید و خدایی کند!ماننده بودم
که روبه بیابان ناگهان دریچهای باز شد
سمت چپ نقاشی بود که پای درخت لختی در زمستانی سرد مانده بود و
هزارمین تابلوی نترسک سرما زدهای را میکشید که با لباس مندرسش ،
فراموش شده!در برهوتی از هیچ مانده بود.
آن طرفتر درختهای سربه فلک کشیده!نخلهایی بود که
تصویری از اسکلتهایی از تو را! و مرا آویزان در خود داشت
و پلاکارتهای بزرگی که بر نوشتارهای خود پای میفشردند؛
پایان!پایان!
و کمی قبل از آن،در میان خدایان،
مردمانی بودند که دسته دسته مهربانی را به طواف نشسته بودند
جاه طلبی اما !نمیدانم چرا؟!! خدایان را کشت!!!
فقط یکی ماند
و سرانجام با جد و جهد بسیار،آن دیگری را هم
تیرِ خدنگ دیوانه ای از پای در آورد
و خدای مرد!!!
و کویر شد!!!
و استغاثۀ انسان نفرین شدۀ تنهایی ماند که
راه میپیمود و راه میپیمود و
نمیدانست!به کجای میرود.
بسیار زیبا و پر معنی است