شنبه ۱۰ آذر
|
آخرین اشعار ناب علیرضا محمودی
|
کاروانی رو به سوی مکه بود
بار اسب و اشترانش سکه بود
عالمی با تاجری هم سفره بود
داشتند با یکدگر گفت و شنود
گفت تاجر : من به حق والاترم
چون که دارم سیم و زر بالاترم
گفت عالم : ثروتم در سر بود
لیک خالی کیسه ام از زر بود
بادی آمد قافله گمراه شد
دور شد از راه و در بیراه شد
سارقان بر قافله بستند راه
روزگار مردمان گشته سیاه
سیم وزرها را همه برداشتند
پس ، گرفتند آنچه با خود داشتند
تاجر بیچاره هم از ترس جان
داد مالش چون نبودش پاسبان
عالم فرزانه را چون زر نبود
بر دلش بی تابی ومضطر نبود
مال تاجر یک دفعه بر باد رفت
آنچه گرد آورده بود از یاد رفت
آنچه عمری در پی آن می دوید
داد بر دزدان و جانش را خرید
ثروت عالم چو زر پیدا نبود
زر چو دانش برتر و و والا نبود
آنچه بر دزدان نیاید هیچ کار
دانش است و بازد او در این قمار
آنکه عمری در پی دانش دوید
همچو ماری بر سر گنجی خزید
وانکه سیم و زر گرفت و عمرداد
باخت عمر و داد هستی را به باد
|
|
نقدها و نظرات
|
سلام. استاد گرامی. ممنون از محبتتان | |
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
بسیار خوب در قالب مثنوی داستان را بیان کرده اید ،واقعا خوب بود
با اینکه در ۲ قافیه سکه و مکه،گمراه و بیراه، خواستم گله ای از شما بکنم ،منتها تا شعر را تا آخر خواندم دیدم روایت خوب شما و انسجام بیان کامل این دو قافیه را پوشش داده و میشود از آن عبور کرد
پایدار باشید 👏👏🌺🌺