دو قدم مانده به دریایِ جدایی دلِ من ، ناله ای کرد و به من گفت بمان ، نی به لب گیر و دو دم از سفرِ عشق بخوان
نقل در دایره را در همه جا فیض بدان
من نگاهی به پس انداختم و بانگ زدم : همچو یک سایه شدم غرقِ مَجاز ، خسته ام ، خسته از این راهِ دراز ، نیست یک در به سوی میکده باز
عمری خون خوردم و گفتم هذیان ، آزمودم خم و پیچِ ادیان
با دد و دیو و پری دوست شدم ، آهو گشتم گهی ، گاه شیرِ ژیان
به هر اطوارِ جهان رقصیدم ، هر چه زد بر دهنم خندیدم
زیر و بالای زمین را رفتم ، قاتلِ روحِ مرا بخشیدم
هیچ از کودکی در یادم نیست ، آخرش عشق نفهمیدم چیست
رفتم از درد پی تاریکی ، خالقِ این همه ویرانی کیست
از خودی زهرِ جفا را خوردم ، ارثیه ، لعنِ سیاه را بردم
گرگِ بی رحمِ ستم هارم کرد ، یکه یک قافله را آزردم
دلِ من گفت تو خود تقصیری
از جوانی شدی همچون پیری
پای بر حنجره ام مالیدی
هر چه خود کاشته ای را دیدی
من همه زندگی فریاد زدم
هر زمان تشنه شدی داد زدم
کاشکی میزدی با من به جنون
لااقل شاکی نبودی تو کنون
کاش با خاطر خود می رفتی
پا نمی بستی به هر بی دستی
حال شکوایه چه سودی دارد
بر کویر ابر که نتوان بارَد
بعد از این لااقل از عشق بخوان
زندگی را سفرِ عیش بدان
بر غم و مشغله پایانی نیست
در دلِ غمزده جانانی نیست
بهتر از معرکه ها پای کشید
نیشِ فاسد شده از جای کشید
باید از چاهِ جفا بال گشود
تا که بتوان گره از کار گشود
عشق حلالِ همه دغدغه هاست
روشنی بخشِ همه مغلطه هاست.
باشد این بعد سرت خوش باشد
عقلِ آفت زده خامش باشد
قطره باید شد و در دریا شد
دور از انگاره ی هر رؤیا شد