نشستم لب جویی که بنوشم آبی....
پشه ای آمد و خونم بمکید.......
جرعه ی آب بریختم وپراندم پشه را....
پشه باز آمد وخونم بمکید......
پشه راکُشتم وراحت بنشستم لبِ جواب...
جرعه ی آب بنوشیدم وآرام بخفتم لب جو......
نیشی به مثال سوزن به تنم باز نشست...
مورچه ای بود وَ کُشتم آن را........
نفسی کشیدم وباز بخفتم لب جو.....
ملخی آمد وصبرم بِستان.....
به سرش کوبیدم وگفتم به درک.....
سررا به زمین نهادم ودر سایه ی سنگین درخت غرق شدم.....
جیر جیر کی آمد وَشروع کرد به خواندن زبَرم......
آن چنان خواند که ماندم چه کنم......
بی درنگ بالگدی محکم وبد به تمام بدنش کوبیدم.....
ناگهان زمزمه ای دوروبرم آمد و رفت......
پیرمردی که باداسی بزرگ علفی میبرید وزمزمه میکرد به لب...
مورو ملخ وپشه کُشته شدند،که جوانی به لب جو بخورد جرعه ای آب.....
جیر جیرک نفسش زمزمه هاست....
آب لب جو قشنگ است به رقص ملخ وساز پشه.....
لب جو سهم ِتو نیست..توفقط رهگذری....
خسته و پیر...بیسوادم ای جوان....
گرکلامم روحت آزرده ببخش....
طعنه اش عقل ِمرا درگیر کرد......
روح من آشفته، چون اشکی زچشمانم گُریخت...
بی سوادی بر سوادم رُخ کشید...
آن دبیر بی سوادِداس به دست.....
دامن ِفهم مرا آتش کشید....
پینه های دست هایش..
علم ِزیبایش زتعبیر ملخ......
دَرک او ازماجرای جوی آب.....
هرکدام درسی دقیق آموخت مرا....
جست وجوی یک سکوت....آن هم جوار ِجوی آب....
ظلمی بی رحمانه ،بر خلوتگه اقوام جو دارد نکن..!
ای دبیر بیسواد ِپُر زعلم....
درک تو از این گذر علمانه بود...
عهد می بندم از این پس.....
احترامی ویژه میخواهد حریمِ ساکنانِ جوی آب....
احترامی ویژه میخواهد حریم ِ ساکنان جوی آب.....
18/06/99
به شعر ناب خوش آمدید
موفق باشید