شعری از:خالدبایزیدی(دلیر)
«گریه خورشید»
روزغمناکی بود
آفتاب عشق می گریست
اشک دردریا
موج می زد
نسیم صبح بهاری
براندام فرشته ای می وزید
زمین ناباورانه
پیکر انسانی را
به آغوش می کشید
خورشیدمویه کنان...
آهسته آهسته محبوبی رازیرپلک هایش می خواباند
روزغمناکی بود
مرغ عشق
بال وپرمی زد
دردشت لاله زاران
چون روح مسیحا بود
روزغمناکی بود
فوج فوج کبوتران
غریبانه چون «فایز»نی می زدند
آه ازاین ناله های شبانگاهان
وازاین نی که آهنگ جدایی می سراید
روز غمناکی بود
هم چون نغمه های درد
هم چون ناله های«قیس»درصحرای«نجد»
عاشقی مست .فتاده وبیهوش
درکنار پیکرمعشوقی مدهوش
گل های بهاری
طراوت وزیبایی خودرابه پائیز بخشیده اند
نسترن ها فروافتاده اند
بلبل ها نغمه ی جدایی سردادند
روزی که چشم ها غمگین می اندیشیدند
روزی که خاک مهربانی را درخود می فشرد
عاشقی رامی دیدم
که غرق گلهای نسترن وآ لاله شده بود
وپروانه های عاشقی
که مجنون واردرطواف اش می گشتند
روز غمناکی بود
روزی که خورشیدبه اندوه نشست
ای پروانه!
گرخواهی زندگی جاودانه
بدین سان بایدمرد...؟!