سه شنبه ۱۸ دی
پتک ازل شعری از سیاوش آزاد
از دفتر سیاوش نوع شعر دوبیتی
ارسال شده در تاریخ جمعه ۲۷ اسفند ۱۴۰۰ ۰۰:۰۷ شماره ثبت ۱۰۸۴۹۰
بازدید : ۷۹۴ | نظرات : ۳۸
|
آخرین اشعار ناب سیاوش آزاد
|
در آیینه ببینم شعله ای خرد
تولد را نکرده طی فغان مرد
فلک آتش به جانت بین چه کردی
تو با پتک ازل کردی مرا خرد
۲۶ اسفند ۱۴۰۰
نیمه شعبان مبارک
طی نگشته روزگار کودکی پیری رسید
از کتاب عمر ما فصل شباب افتاده است
یاد مرحوم رهی معیری گرامی و روحشان شاد باد
|
|
نقدها و نظرات
|
سلام متشکر سال نو مبارک
هر آن که جانب اهل خدا نگه دارد خداش در همه حال از بلا نگه دارد
حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست که آشنا سخن آشنا نگه دارد
دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای فرشتهات به دو دست دعا نگه دارد
گرت هواست که معشوق نگسلد پیمان نگاه دار سر رشته تا نگه دارد
صبا بر آن سر زلف ار دل مرا بینی ز روی لطف بگویش که جا نگه دارد
چو گفتمش که دلم را نگاه دار چه گفت ز دست بنده چه خیزد خدا نگه دارد
سر و زر و دل و جانم فدای آن یاری که حق صحبت مهر و وفا نگه دارد
غبار راه راهگذارت کجاست تا حافظ به یادگار نسیم صبا نگه دارد | |
|
سلام متشکر از الطاف حضرتعالی درود بر شما و دقت نظر شریف چه توان کرد دابم استفاده از اعراب و علامت های سجاوندی نیست امید که وزن و قافیه یاری گر مخاطب باشد با تامل در اثر نگریستید بعضا لغت را مورد مداقه قرار دادید البته شکسته نفسی شاید نباشد و بیان واقعیت ممکن است باشد ولی فرض دیگری نیز ممکن است باشد و آن نویسنده الزاما شرح حال خویش را به ورق نیاورد و اگر بیاورد ممکن است حالی از احوالش باشد نه مقام
تفالی برای پسر عزیزتان
آن کس که به دست جام دارد سلطانی جم مدام دارد
آبی که خضر حیات از او یافت در میکده جو که جام دارد
سررشته جان به جام بگذار کاین رشته از او نظام دارد
ما و می و زاهدان و تقوا تا یار سر کدام دارد
بیرون ز لب تو ساقیا نیست در دور کسی که کام دارد
نرگس همه شیوههای مستی از چشم خوشت به وام دارد
ذکر رخ و زلف تو دلم را وردیست که صبح و شام دارد
بر سینه ریش دردمندان لعلت نمکی تمام دارد
در چاه ذقن چو حافظ ای جان حسن تو دو صد غلام دارد
موفق باشید | |
|
درود بر شما . | |
|
سلام متشکر از الطاف مستمرتان زنده باشید فرمود
فلک به مردم نادان دهد زمام مراد تو اهل فضلی و دانش همین گناهت بس | |
|
سلام متشکر سرفراز باشید
آن سیه چرده که شیرینی عالم با اوست چشم میگون لب خندان دل خرم با اوست
گر چه شیرین دهنان پادشهانند ولی او سلیمان زمان است که خاتم با اوست
روی خوب است و کمال هنر و دامن پاک لاجرم همت پاکان دو عالم با اوست
خال مشکین که بدان عارض گندمگون است سر آن دانه که شد رهزن آدم با اوست
دلبرم عزم سفر کرد خدا را یاران چه کنم با دل مجروح که مرهم با اوست
با که این نکته توان گفت که آن سنگین دل کشت ما را و دم عیسی مریم با اوست
حافظ از معتقدان است گرامی دارش زان که بخشایش بس روح مکرم با اوست | |
|
از اینجا به بعد تقدیمی ها انتخاب بنده نیست | |
|
سلام متشکر سال نو مبارک
صبا اگر گذری افتدت به کشور دوست بیار نفحه ای از گیسوی معنبر دوست
به جان او که به شکرانه جان برافشانم اگر به سوی من آری پیامی از بر دوست
و گر چنان که در آن حضرتت نباشد بار برای دیده بیاور غباری از در دوست
من گدا و تمنای وصل او هیهات مگر به خواب ببینم خیال منظر دوست
دل صنوبریم همچو بید لرزان است ز حسرت قد و بالای چون صنوبر دوست
اگر چه دوست به چیزی نمی خرد ما را به عالمی نفروشیم مویی از سر دوست
چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد چو هست حافظ مسکین غلام و چاکر دوست | |
|
سلام متشکر زنده باشید
استاد حافظ قدس سره
روی بنمای و وجود خودم از یاد ببر خرمن سوختگان را همه گو باد ببر
ما چو دادیم دل و دیده به طوفان بلا گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر
زلف چون عنبر خامش که ببوید هیهات ای دل خام طمع این سخن از یاد ببر
سینه گو شعله آتشکده فارس بکش دیده گو آب رخ دجله بغداد ببر
دولت پیر مغان باد که باقی سهل است دیگری گو برو و نام من از یاد ببر
سعی نابرده در این راه به جایی نرسی مزد اگر میطلبی طاعت استاد ببر
روز مرگم نفسی وعده دیدار بده وان گهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر
دوش میگفت به مژگان درازت بکشم یا رب از خاطرش اندیشه بیداد ببر
حافظ اندیشه کن از نازکی خاطر یار برو از درگهش این ناله و فریاد ببر | |
|
سلام متشکر فرمود
سال و فال و مال و حال و اصل و نسل و تخت و بخت بادت اندر شهریاری برقرار و بر دوام
سال خرم فال نیکو مال وافر حال خوش اصل ثابت نسل باقی تخت عالی بخت رام | |
|
سلام سپاسمندم
ساقی به نور باده برافروز جام ما مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما
ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق ثبت است بر جریده عالم دوام ما
چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان کاید به جلوه سرو صنوبرخرام ما
ای باد اگر به گلشن احباب بگذری زنهار عرضه ده بر جانان پیام ما
گو نام ما ز یاد به عمدا چه میبری خود آید آن که یاد نیاری ز نام ما
مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش است زان رو سپردهاند به مستی زمام ما
ترسم که صرفهای نبرد روز بازخواست نان حلال شیخ ز آب حرام ما
حافظ ز دیده دانه اشکی همیفشان باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما
دریای اخضر فلک و کشتی هلال هستند غرق نعمت حاجی قوام ما | |
|
سلام متشکر زنده باشید عزیز نقد در برابر نقد
شکفته شد گل حمرا و گشت بلبل مست صلای سرخوشی ای صوفیان باده پرست
اساس توبه که در محکمی چو سنگ نمود ببین که جام زجاجی چه طرفهاش بشکست
بیار باده که در بارگاه استغنا چه پاسبان و چه سلطان چه هوشیار و چه مست
از این رباط دودر چون ضرورت است رحیل رواق و طاق معیشت چه سربلند و چه پست
مقام عیش میسر نمیشود بیرنج بلی به حکم بلا بستهاند عهد الست
به هست و نیست مرنجان ضمیر و خوش میباش که نیستی است سرانجام هر کمال که هست
شکوه آصفی و اسب باد و منطق طیر به باد رفت و از او خواجه هیچ طرف نبست
به بال و پر مرو از ره که تیر پرتابی هوا گرفت زمانی ولی به خاک نشست
زبان کلک تو حافظ چه شکر آن گوید که گفته سخنت میبرند دست به دست | |
|
سلام عزیز مجمل نگاشتی و مقصود را درنیافتم خود را در آینه به صورت شعله کوچکی دیدم ظاهرش اعتراض است لکن ممکنست باطنش رضا باشد موارد غفلت را هم که نگفتی اخوی. ما خدا قبول کند اخوان ثالثیم به ترتیب سن امین، سیاوش و مسعود منتها از بدحادثه من بخت ندارم اما تقدیمی که من در انتخابش دخیل نیستم
آن که از سنبل او غالیه تابی دارد باز با دلشدگان ناز و عتابی دارد
از سر کشته خود میگذری همچون باد چه توان کرد که عمر است و شتابی دارد
ماه خورشید نمایش ز پس پرده زلف آفتابیست که در پیش سحابی دارد
چشم من کرد به هر گوشه روان سیل سرشک تا سهی سرو تو را تازهتر آبی دارد
غمزه شوخ تو خونم به خطا میریزد فرصتش باد که خوش فکر صوابی دارد
آب حیوان اگر این است که دارد لب دوست روشن است این که خضر بهره سرابی دارد
چشم مخمور تو دارد ز دلم قصد جگر ترک مست است مگر میل کبابی دارد
جان بیمار مرا نیست ز تو روی سؤال ای خوش آن خسته که از دوست جوابی دارد
کی کند سوی دل خسته حافظ نظری چشم مستش که به هر گوشه خرابی دارد | |
|
سلام تشکر از حضورتان موفق باشید سال نو و قرن جدید مبارک
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت
گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل ای بسا در که به نوک مژهات باید سفت
تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد هر که خاک در میخانه به رخساره نرفت
در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا زلف سنبل به نسیم سحری میآشفت
گفتم ای مسند جم جام جهان بینت کو گفت افسوس که آن دولت بیدار بخفت
سخن عشق نه آن است که آید به زبان ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت
اشک حافظ خرد و صبر به دریا انداخت چه کند سوز غم عشق نیارست نهفت | |
|
سلام بر جناب پرهیزکار عمیق غزل سرا متشکر سال نو مبارک
خواب آن نرگس فتان تو بی چیزی نیست تاب آن زلف پریشان تو بی چیزی نیست
از لبت شیر روان بود که من میگفتم این شکر گرد نمکدان تو بی چیزی نیست
جان درازی تو بادا که یقین میدانم در کمان ناوک مژگان تو بی چیزی نیست
مبتلایی به غم محنت و اندوه فراق ای دل این ناله و افغان تو بی چیزی نیست
دوش باد از سر کویش به گلستان بگذشت ای گل این چاک گریبان تو بی چیزی نیست
درد عشق ار چه دل از خلق نهان میدارد حافظ این دیده گریان تو بی چیزی نیست | |
|
سلام متشکر سال نو مبارک
کنون که می دمد از بوستان نسیم بهشت من و شراب فرح بخش و یار حورسرشت
گدا چرا نزند لاف سلطنت امروز که خیمه سایه ابر است و بزمگه لب کشت
چمن حکایت اردیبهشت میگوید نه عاقل است که نسیه خرید و نقد بهشت
به می عمارت دل کن که این جهان خراب بر آن سر است که از خاک ما بسازد خشت
وفا مجوی ز دشمن که پرتوی ندهد چو شمع صومعه افروزی از چراغ کنشت
مکن به نامه سیاهی ملامت من مست که آگه است که تقدیر بر سرش چه نوشت
قدم دریغ مدار از جنازه حافظ که گر چه غرق گناه است میرود به بهشت | |
|
سلام تشکر سال نو مبارک باد
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را که سر به کوه و بیابان تو دادهای ما را
شکرفروش که عمرش دراز باد چرا تفقدی نکند طوطی شکرخا را
غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گل که پرسشی نکنی عندلیب شیدا را
به خلق و لطف توان کرد صید اهل نظر به بند و دام نگیرند مرغ دانا را
ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست سهی قدان سیه چشم ماه سیما را
چو با حبیب نشینی و باده پیمایی به یاد دار محبان بادپیما را
جز این قدر نتوان گفت در جمال تو عیب که وضع مهر و وفا نیست روی زیبا را
در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ سرود زهره به رقص آورد مسیحا را | |
|
سلام متشکر سال و قرن زیبایی داشته باشید
دیدی که یار جز سر جور و ستم نداشت بشکست عهد وز غم ما هیچ غم نداشت
یا رب مگیرش ار چه دل چون کبوترم افکند و کشت و عزت صید حرم نداشت
بر من جفا ز بخت من آمد وگرنه یار حاشا که رسم لطف و طریق کرم نداشت
با این همه هر آن که نه خواری کشید از او هر جا که رفت هیچ کسش محترم نداشت
ساقی بیار باده و با محتسب بگو انکار ما مکن که چنین جام جم نداشت
هر راهرو که ره به حریم درش نبرد مسکین برید وادی و ره در حرم نداشت
حافظ ببر تو گوی فصاحت که مدعی هیچش هنر نبود و خبر نیز هم نداشت | |
|
سلام متشکر زندگی تان سرشار از زیبایی و شادی
دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست گفت با ما منشین کز تو سلامت برخاست
که شنیدی که در این بزم دمی خوش بنشست که نه در آخر صحبت به ندامت برخاست
شمع اگر زان لب خندان به زبان لافی زد پیش عشاق تو شبها به غرامت برخاست
در چمن باد بهاری ز کنار گل و سرو به هواداری آن عارض و قامت برخاست
مست بگذشتی و از خلوتیان ملکوت به تماشای تو آشوب قیامت برخاست
پیش رفتار تو پا برنگرفت از خجلت سرو سرکش که به ناز از قد و قامت برخاست
حافظ این خرقه بینداز مگر جان ببری کاتش از خرقه سالوس و کرامت برخاست | |
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
خادم شما(ملحق)