جوان مردی با نیروی زحمت کشید
تاکه. بی اندازه. به ثروت رسید
داده بود خداوندسبحان تمام
آسوده دید زندگی ادر امان تمام
خجل شد که در نا ز نعمت تمام
گران. بود که خلقی به رنج تمام
شبی اندرون. شد به خواب خدا
که الهام شد او را از جانب مهلقا
به چشمش پرید آن خواب ناز
به در گاه ایزد شتابان درب نیاز
بفرمود خرج کن مال خود را نهان
به مسکین ناتوان افتاده را جان
بسی مال خود را ز پها ن. پیش
خرج نمودد آنچه. خدا خواهان بیش
شدش همسان با همسایه خویش
شاد نمودحال بی گانه بیش
به دکان رفت شاید فروشی کند
درب دکان باز نمودآب جاروبی کند
آمدرفیق قدیمش به دکان. نشست
سلام داد به رازی که زآن شکست
گفت دوست من. من بده کار شدم
ا ز همه خوب و بد ترد کار شدم
بیا. فرشهایم. بخر تا تجارت کنیم
برای تجارت به جای دگر صیاحت کنیم
گفت بیاور فرشهایت بار کشتی کنیم
برای فروشش به بازار ها نگاهی. کنیم
چندی نشد در کار فرش ها به فروش
همان. مرد حیران در شادی ها خروش
شدن هر دوشان تاجر فرش شهر
به اندک رسدند به بزرگی روش شهر
بسیار زیبا و پر معنی است