ناز دلم بوده ای , از چه سخن گفته ای ؟
با که تو همراز بود , با که تو لج گشته ای ؟
دین و دلم برده ای , باز فغان کرده ای
چونکه بهار امده , ما همه را کُشته ای
جان ز پرند و حریر , ولوله افکنده ای
یا که تو مردانه مرد , شیر ژیان گشته ای
خون مرا ریخته , تیغ به دل برده ای
می زده ای مست شد ,این سخنان گفته ای ؟
ما همه در راه تو جام بلا نوش شد
منتظرانت نگر , وه که چه اشفته ای
مهره ی مارم تویی , دلبر جانان تویی
این سخنان گفته ای , رفته ای و خفته ای
ان دل ارام کو , کنج خرابات کو؟
بُرده قرار از دلم , در و گُهَر سفته ای !!
خار مغیلان مشو , تیغه ی مستان مشو
ریخته ای خون ما , چون گُل بشکفته ای !!
نسترن و سوسنی , زنبقی و یاسمن
هوش ز سر برده ای, روح به تن کِشته ای
گفته اَمَت پیشتر, باز به تکرار گفت
رَو به خدا شو پناه , تا که شد اِفرشته ای
ناز به چشمان تو , گلرخ خندان تو
بیدل بیچاره را , جان به عزا هشته ای
..............................................................................
10 / 1 / 92