داستان
روزی سلطانی از وزیرش پرسید خدا چی میپوشد؟ چی میخورد؟ کار خدا چیست؟ وزیر در جواب گفت سلطان به من فرصت بدهیدیک ماه تا جواب را برای شما بیاورم. سلطان به او رخصت داد. وزیر که در جواب سوال عاجز مانده بود از ناراحتی سر به بیابان گذاشت و رفت. تااینکه در بیابان به چوپانی رسید. چوپان وقتی وزیر را دید پرسید بنده ی خدا کجا بودی در این بیابان چه میکنی؟!
وزیر گفت چوپان نپرس که نمیدانی چه بلایی به سرم آمده، وزیر داستان را برای چوپان تعریف کرد
چوپان گفت آنی که خدا میپوشد عیب من و تو و دیگران است. آنی که خدا میخورد غصه ی من و تو و دیگران است.
وزیر جواب سوال سوم را خواست، چوپان گفت اگر خواستی جواب بدهم من را نزد سلطان ببر آنجا جواب خواهم گفت.
آنگاه وزیر از فرط خوشحالی سراسیمه نزد سلطان رفت و گفت : قبله ی عالم جواب سوال های شما را آوردم.
سلطان گفت : جواب سوال سوم چیست؟
وزیر گفت چوپان میگوید اگر خواستی جواب سوال سوم را بدهم من را نزد سلطان ببر آنجا جواب خواهم داد.
سلطان با شنیدن سخن وزیرگفت:بی درنگ دنبال چوپان بروید و خدمت من بیاورید.
وزیر غلامانی راهی چوپان کرد تا اورا نزد سلطان بیاورند. چوپان را آوردند وقتی وارد شد، سلام کرد و نشست.
سلطان برآشفت و گفت :چوپان زمین احترام را بجا نیاوردی. من سلطان و شما چوپان.
چوپان در جواب گفت :نزد خداوند چوپان و سلطان یکیست، فرقی بین آنها نیست.
اگر خواستی جواب بدهم شرطی دارد. یا شرط را ادا میکنی یا سرم را جدا میکنی.
سلطان به خود آمد و لرزید. گفت چوپان شرط تو چیست؟
چوپان گفت امان نامه ای را برای من بنویسید و هرآنچه گفتم و خاستم انجام بدهید.
سلطان امان نامه را مهر شده به چوپان تحویل داد.
چوپان گفت کار خدا این است : چوپان را سلطان و سلطان را چوپان میکند.
چوب دست مرا بگیر و نمدی که با خود به دوش میکشم را به دوش بکش آنگاه به دنبال گوسفندان برو و آنها را به چرا ببر.
در این ساعت من سلطان و شما چوپان، اینها همه کارهای خداوند است.
سلطان که امان نامه ای نوشته بود، مثل بید میلرزید. چوپان وقتی حال اورا دید گفت بنده ی خدا لباس خود را بپوش سلطان باش اما آدم باش.
فاتح