آجزانه می کشیدند نو جوانی در بند
رحم آمد بر دلی گفت چه گناهی در سر آیند
گفت معمور از گنا هانش مگوی. کم آرم سخن
صبر جوان. تنگ شد گفت اولین گناه دنیا آمدندر سر آیند
بی سر سامانی و نه نشانی از زندگی. مانند
کودکی زاده شدم در رنج اسیری و بی مانند
تا چشم گشودم نهان و آشکاردر بردگی بودم
نه مادر در سرایی نه پدر دیدم به فرایند
فکر من آن سان بودکه مدرسه از ما. حرامست
که نو کر زاده باشم فرغ بسیار تا دیگر برایند
شدم آلت. دست. نا جوان مرد زمانه. در عصیان
که گرگانی تیز دندان تمه دارند که آرند در بند
ز دنیای بی رحمی شدم. دست به گدایی
نه مقصد دانستم تا نا کجا آباد درد دادند
کلاس درس من بود آتش قلیان آوردن یا دستور
آه گشیدم از برای درس و مدرسه بود این. فرایند
گرفته شد ز م احساس. عا طفه. خشم پلیدی جا گرفت
خشن بود دنیای کودک من با بی رحمی در بند
چه اسباب خوب بود پولم برای سود جوی زمانه
حال شما با من دهید نوبت چه کاره بودم در بند
بسیار زیبا و مبین مشکلات جامعه بود