اي شمايي كه دين داريد
نياييد ديگر
نخوانيدش
كه اين طريقت در مكتبتان كافري باشد
كه زندانم همه تسليم و زندانبانم غم و تنهايي و عزلت
نه! من روح آزادم
من از قيد همه زنجيرها آزادم
منم آن روح آزاده كه آزادي را دوست ميدارم
براي عاشقي تنها به دنبال بهانه مي گشتم
اي بهانه ي ناز و زيبايم تو را گاهي در خواب مي بينم
كه چشم بر چشمانت دارم و دستم به دستانت
كي چنين بي شرم گشتم يادم نيست، تو يادت هست؟!
نگاه سرد تو مي گويد اين بهار خواهي رفت
ولي دل باور ندارد، بر اسبت مگر زيني هست؟!!
دلم مي گويد گلت را اين بهار در دستان ديگري بيني
ولي باور ندارم من، بي مرامي اينچنين آيا هست؟!
نيا ديگر به اين خانه، هواي اينجا سم دارد
نيا ديگر، نخوان ديگر
اينجا برايت باري مصيبت دارد
بگذار بمانم من، مرا با بودنت مران از در
كه اين ماءواي تنهايي برايم قربتي همراه دارد
نيا ديگر نخوان ديگر
بگذار كه راحت باشم در اين گوشه
چلاندم من آب باتلاقم را، كه چند قطره براي ماهي دل كافيست
منم آن ماهي كه از درياي تو آزاد گشتم
رسم آيا روزي بر اقيانوسم؟!
رسم؟!
.........
كنار كوه تنهايي بر بلنداي قله ي تحقير و تزوير كوله بارم را نهادم من
كلبه اي ساخته ام كه در آن آب و رنگي و دست مايه عشقي دارم من
من آن را دوست مي دارم كه آن روياي دل انگيز من است
كه در تنهايي آنجا ماواي شور انگيز عشقي نهان دارم
شمايي كه دين داريد
نياييد و نخوانيدش
گنه دارد، دستان من آيه آيه عشق شيطان است
برو زين جا، بگذار در غم تنهايي سرو بستانم بنالم من،
كه عاشقش هستم
داشتم مي گفتم...
كشيدم من، كه بردم من، سراي مهر او را بر بلنداي قله ي تحقير و تزويرم
من به عشقش قله ي منيت هايم را فتح كردم
كه اينها در مقابل كوه بودند ولي سر خم كردند
رسيدم من نهايت را و چه زيبا بود عشق يكرنگت
اي شمایی كه صداقت در نهادت نيست
نيا اينجا، نخوان ديگر
كه اين قصه، قصه ي زندگي شور من است
زني تنها، زني مستحكم و مانا
كه شادي مي بخشد و خودش خالي
كه مهر مي ورزد و خودش تشنه
رفتم...
بر نوك كلبه ام كه بر نوك قله مي لغزيد
دستانم را بالا كردم و گرفتم دستان خدا را
كه گفتش باز گرد بال و پرت كوتاهند و توانت نيست
باز گرد
و من در حسرتي سنگين نگاهش كردم و گفتم
مجالي نيست، معدن عشق و وفايي ديگرم در چنته نيست
و من رفتم تا شعاع دايره ي عشق خدا
كه در آنجا با خدا قدمي بردارم و برسم
به مركزش كه ديگر حتي اگر
دايره هم نباشد من او باشيم با هم
روي يك نقطه، روي يك خط
چه خط صاف باشد يا كج
مهم اين است من و او با هم در مركزش، با هم هستيم
وليكن سوختم ققنوس وار
سقوطي كردم و هبوطي در زمين
از بلنداي كهي بر ناوك تنهايي چاهي افتادم
بخود آمده ديدم كه همه محو تماشاي مژگان تو بودم
شمايي كه دين داريد
نياييد ديگر
نخوانيدش
كه اين قصه ي عشق زني تنهاست
كه بلند در دل كوهينش فرياد مي زند؛
آيا او هم عاشقت هست؟!
و پاسخ مي شنود
هست هست هست
نياييد ديگر...