یاد اون روزها بخیرتو خونه ی مادر بزرگ
یکی بود شعر میخوند قصه میگفت
نه شعرهاش میفهمیدیم ، نه قصه هاش معنی میداد
ولی بایدکه همه گوش میدادیم ، بعدبراش دست میزدیم
امااین مادر بزرگ
چه میدونست که ما ازته دل گریه داریم
حوصله شعرهای شاعر نداریم
خواب تو چشمامون که بود
با فشار دوتا انگشت چشمامون باز میشد
غیراز این بود ،با ترکه تر
دست این مادر بزرگ ، خرج این جون ضعیف ما میشد
کسی جرعت نمیکرد حرف بزنه
فهمیدن نفهمیدن مهم نبود
ما باید برای او دست میزدیم
آخرش درون باغچه ، ما دوتا گل بچینیم
پای شاعر بریزیم
تاکه شاعر کمی شاد بشه
یا خدا کمک کنه، او ازاین خانه ما دوربشه
اون زمان نوبت اشکهای ما بود زیر لحا ف
ودعا خوندن ما
که این شاعر بمیره ، یا دیگه لال بشه شعر نخونه
اماافسوس خدا گوشش بده کار به این حرف ها نبود
روزها هم کارما آب دادن باغچه ها بود
تا که گلهاهمه رشد کنند برای فردا بمونن
شانس ما، خزان زما فراری بود
که گلها خشک بشن ، خاروخس صحرا بشن
باز هم بیچاره ما
که باید تا شعر فردا بمونیم
او بخونه ما براش دست بزنیم گل بیاریم
اینه کار روزگار ، اینه درد این دیار ، که شدیم خستهُ وزار
نداریم صبرو قرار. پا بزاریم به فرار؟
یا بمونیم ازاین مادربزرگ
نوش جان کنیم باز ترکه ی نار؟
s@rv