گفت معشوف. گیسوان افشان کنم عاشقی را مجنون چشمانم کنم
گفت عاشق آتشی از عشق آن کنم. جان معشون چون. شمع. سوزانمکنم
گفت معشوق. کی عاشقان اینچان. کنم رسم. آتش کی بود باورم کنم
گفت. عاشق. حل حله آن سان کنم. جمله معشوق. حیرانم کنم
گفت معشوق. عاشقی :-) یقین کنم. پیش تقدیم جانم کنم
گفت عاشقچون نشنیدی. قصه. ام آن کنم. پیش کی رازم هویدایم کنم
گفت معشوق عشق خود پنهان کنم خون گرفته شهر دل من چرا قربانم کنم
گفت عاشق رقستی در خلوتم مهمان کنم. جره ای از خون خود پیمان کنم
گفت معشوق تند آمدی چه. معرفت به آن کنم. نرم نرم باید مشک افشانم کنم
گفت عاشق من شکستم چون کنم. عطر گیسو بردمه بیرون. نتوانم کنم
گفت معشوق در شکم که جین کنم. بوی پیراهن بده. تا لاک مژگانم. کننم
گفت عاشق. تاج. گوهر می دهی گر چون. کنم. این دل آیینه ام فرش ایوانمکنم
گفت معشوق ار سر آن معرفت به آن کنم. روح گل با روح تو معنایم کنم
گفت عاشق در نثار چشم تو باید جان کنم. چون تو مهتابی من آفتابم کنم
گفت معشوق در طریق. عشق تو من آن کنم. گرد پای عاشقم خاک مژگانم کنم