لبخند میزنی
پلکِ پنجره باز میشود
کره ی زمین دورِ خانه میچرخد
و آفتاب با ما صبحانه میخورد
لبخند میزنی
کبوتران دانه به دانه شاعر میشوند
با لهجه ی قفس آواز میخوانند
و دست جمعی به غروب کوچ میکنند
لبخند میزنی
درختانِ جنگل به خیابان میریزند
دخترِ همسایه
با توت فرنگی های وحشی میرقصد
و کودکانِ بازیگوش
از رنگین کمانهای مجازی سُر میخورند وُ
میروند درونِ قصه ی گرگهای مدرنی که
مذاکره هم میکنند
لبخند میزنی
غرق در مثلثِ برمودا میشوم
سرم از هرمِ جیزه بیرون میزند
و قدم زنان
در باغهای معلق بابل
عجایبِ هشتگانه ی دنیا را
هفت بار میشمارم
لبخند میزنی
آغاز میشوی در سه نقطه...
در پرانتزهای (باز و بسته)
و من تمامِ جاهای خالی را
با کلماتِ مناسبی که میگویی پر میکنم
اصلا تو تا ابد لبخند بزن
فدای سرت که
لحنِ شعر عوض میشود
فدای سرت که
تهران پیله های سربی وُ
پروانه های سمی دارد
فدای سرت که
خاورمیانه گلوله استفراغ میکند
تو فقط لبخند بزن
فدای سرت که
لبخندها ماسک میزنند
فدای سرت که
زرافه ی همسایه
ماهِ آسمانمان را میخورد
فدای سرت که
رنگِ کرواتهای اپوزوسیون جیغ است
تو فقط لبخند بزن
فدای سرت
کارگران...
فدای سرت
کشاورزان...
فدای سرت
معلمان...
اصلا تو تا ابد لبخند بزن
من هرکجای شعر که باشم
تمامش میکنم...!!!
سلام و درود
جمع اضداد را عالی و پارادوکس بیان ، سرودید.
راستی لبخند بزنید همیشه
و اینکه شعر زیبای سپید دست های نامرئی تان را برای درج در مجله فرستادم