وقتی نمیدانی چه میخواهی
از ماجرای مُبهمِ دنیا
بی چتر درگیر خیالاتی
در زیر باران با هزار امّا
خو کرده ای با زخمِ بی خوابی
یک مُشت، تاول در تَنت مُردند
در قتل عام باور و تردید
لبخند را از نعش تو بُردند
جا مانده ای با انتهای درد
در امتداد تنگ پَستوها
بختت شبیه فالِ دوزاری
در صفحه ی نیرنگ جادوها
ته مانده های ذهن تبدارت
در لابلای سطر، پاشیده
اینجا اُجاق کورِخودکارت
یک توله شعرِ هار زاییده
تهران همان تهرونه تکراری
از مولوی تا آن سر قُلهک
توی رگ این شهر میلولی
مثل ملافه بر تنِ بَختک
با هر چراغ و بوق در یک آن
از هر طرف شلّیک فَحّاشی
قُفل نگاهت ناگهان از ماه
سُر میخورد در حوض نقّاشی
روی پُل همّت هنوزم باز
سَلانه می بازی تمامت را
با طعم تلخ بی سرانجامی
بو میکنی هر دم مَشامت را
تُرمز بریده طاقتِ شعرت
با بیت های پشت سَر مانده
سَبّابه ات دِق کرده روی زَنگ
تنهای تنها پشت در مانده
در یک جهان لانه زنبوری
دیوار با دیوار بُرخورده
روحت درون تُنگ تنهایی
در گیر و دار نیش ها مُرده
مَفصل به مفصل پرشده از تو
شومینه ی فردای تکراری
خود سوزیت چیز غریبی نیست
لعنت به این تقدیر اجباری
#سید_هادی_محمدی
دکلمه و پیانو نوازی:
سید هادی محمدی
خادم شما ملحق