بوسه ای بر دست
گر شوم نزدیک تا آسان بگیرم دست تو
نا گهانم مرغ دل از جای خود برمی جهد
از جنونش در قفس آشوب و بلوا می کند
تا به شوق دیدنت ازسینه خود آید برون
گر فشاری دست من
سوزی مرا با گرمیش
دل شود آرام آنگه بر نشیند جای خویش
چهره ام گلگون شود این بار وسر باشد به زیر
دیدگانم شرمگین از دیدنت
جمع رخسارت و هم جمعیتش
گرد هم هستند و حاضر در رخت
خودستایانی جمیل و طعنه زن
گیسوان باشند و چشم
هم که ابرو و دماغ
گونه و لب ها و دندان و زبان
چانه و حلقوم و گردن غمزه هائی زین همه
جرأتی کی باشد این سر را کندخودرا بلند
دیدگانم را بگو
گر بدون رخصتی از دل
کند یکجا نظر
بر این همه
دل نفس را آخرین بار ش به داخل می برد
تا نبینی بعد از آن اورا به حال بازدم
دیدگان می داند این را
دست ها یت بوده هشیار از خطر
داده چشمان مرا زنهار اندر وقت خویش
سر و چشمانم به بزم دست تو شد رهسپار
قبل از آنش در خفا با زیرکی
یک نظر درچهرۀ دلدار کرد
وین سبب گردید عقل از کف دهند
راه خودرا لحظه هائی سوی مقصد گم کنند
نادم از کردار خود باشند و ترسان از دلم
الاخص قبلا فشاری دست تو
محض آگاهی وهشداری بدستم داده بود
هرچه احساس است ودرکی از وجود
گو ئی اکنون در کف دستان من هستند جمع
ز انکه دارم دست تو این لحظه در دستان خود
دارم انگار این جهان را هم جهانی که در اوست
بیشتر زان هم که اسمش را نمیدانم که چیست