ای کاش نمکخوردهی میخانه نبودم
یا زادهی این وادی ویرانه نبودم
ای کاش به نام وطن و مادر و یزدان
پابسته و دلبسته و مستانه نبودم
یا بدصفتی کرده چون اندیشهفروشان
جویندهی اندیشهی شاهانه نبودم
یا حال که جبر این همه را بر سرم آورد
خود در پی جنگیدن مردانه نبودم
امروز کسی مرهم نالیدن من نیست
دی کاش بر اشک احدی شانه نبودم
کاش از جهت جامعه آگاه نمیگشت-
یا پیرو فردوسی فرزانه نبودم
در فصل بهار وسط مکر زمستان
حالا که در آن دام پی دانه نبودم
فرزند همان حادثهام، مثل یتیمان
در خانهی خود کاش که بیگانه نبودم
در دست خودم چرخ اگر یک سنه میگشت
میدید جهان، راوی افسانه نبودم
سنگ و شن از انگور میآوردم و در گور
تخمیرگر شهوت رخشانه نبودم
هر گوشهی عرش آتشی و شب به شب اینسان
بینندهی سوزاندن پروانه نبودم
یک برنو به کولهبر و یک شرم به مأمور
میدادم و جلد کفن بانه نبودم
جنس نر و مردانگی از نو بسرشتی
تا شاهد این ترس دلیرانه نبودم
با خود همهی عمر چنین گفتم و هرگز
شایستهی این بغض غریبانه نبودم
ای کاش که همچون همهی مردم عاقل
اندوهکش مردم دیوانه نبودم