دوشنبه ۵ آذر
از رنگِ درون تا پُست مُدرنیسم شعری از ابوالفضل زارعی
از دفتر خنیاگر ِروزگار نوع شعر مثنوی
ارسال شده در تاریخ جمعه ۱۴ آبان ۱۴۰۰ ۲۰:۰۲ شماره ثبت ۱۰۴۵۰۷
بازدید : ۱۸۷ | نظرات : ۵
|
آخرین اشعار ناب ابوالفضل زارعی
|
ما پُر از مَکریم و نیرنگیم باز
ما دو روییم و پُر از رنگیم باز
کو نشان از اعتقادِ آهنین
مُرده دیگر معنویت در زمین
وای انسان گشته مَصلوبِ زمان
باز آن اَشرف شده غرقِ جهان
کو دگر پاکی و صافی مُرده ایم
سیلی از دستِ سیاهی خورده ایم
عصرِ حاضر عصرِ پُر مَکر و ریا
کو محبت ، گشته خاک و کیمیا
روی صورتها نشسته صورتک
هرکسی دارد دَغَل ها و کَلَک
چون بَهایم اهلِ ظاهر گشته ایم
بنگر اکنون دل به ظاهر بسته ایم
عصرِ ما ،عصرِ پُر از غرقاب و خواب
عصرِ گنداب ، عَفِن گشته است آب
کو دگر چون مولوی و جامیان
شد تُهی دنیا از آن حَلاجیان
تو نشان از همدلی داری بگو
کو کمی همیاری و کارِ نکو
خوبی و نیکی شده مدفون و خاک
قلبِ گورستان شده جایش چه باک
ما به ظاهر بَه چه خوبیم و چه شَنگ
از درون تاریک و بَس مستیم و مَنگ
نَفسِ من غالب شده با تیرگی
قیرِ تن حاکم شده با چیرگی
یک زمان درسِ طَهارت خوانده ایم
باز امّا در نِجاست مانده ایم
روحِ من تو پُر ریایی خاک شو
یا نه تو ، فکری نَما و پاک شو
قرنِ اکنون ، قرنِ تخریبِ اَدَب
((بی ادب محروم گشت از لطفِ رَب))
نیتّت ،رنگش به رنگِ گُلخَن است
تا نشد پاک آن کجا چون گُلشن است
دیگر انسان بی خدا و خالی است
اعتقادش کاهی و پوشالی است
شد سَماعِ دوره ی ما قُرصِ اِکس
آبِ شَنگولی زدن در حینِ سکس
ما به فکرِ بَنگ و ناسیم و حَشیش
دل نَسوزانیم هم بَر جانِ خویش
می رود اَفیون درونِ جان و تن
کاش من خوابیده بودم در کَفَن
تا نبینم آدمی چون چار پاست
پَست تر از جانور یا اژدهاست
کو کَمی عشقی که جامی گفت از آن
کو کمی از عشقِ حافظ در جهان
قرنِ ما قرنی که مُرده معرفت
تو نشانَم دِه کمی شرم و عِفت
سینه ای دارم پُر از آه و دریغ
رَه کجا داریم ما با این طریق
دینِ خود دادیم و دنیا باختیم
ما لباسی دوزخی را بافتیم
بافتیمَش در تَنِ ما جا گرفت
نایِره در ما دوید و پا گرفت
وَجد و حالِ ما شده ودکا زدن
آبِجو ، ساکی شده نوشِ بدن
بویِ اَلکُل می دهد اخلاقِ ما
ننگِ جان روی جَبین شد داغِ ما
سور و ساط و دود و دَم شد کارمان
دودِ اَفیون بَهرِ عُقبی بارمان
کوکناری ، دودی و تریاکی ام
کو کمی انسانیت کو پاکی ام
ما در این عصرِ مُدرنیته گُمیم
چون رُباطیم و کجا چون مَردُمیم
مهربانی رفته از دنیای ما
خودپسندی مُد شده ، ای وایِ ما
قلبِ انسانها شده چون گویِ گِل
کو دگر یک سینه پاک و پاکدل
باخت او بازیِ نَردِ زندگی
شد نصیبش غفلت و دلمُردگی
شد اَسیرِ جسمِ پوشالیِ خود
شد اَسیرِ وَهمِ توخالیِ خود
حَرفِ من گشته طویل و بَس دراز
پَس دَرِ این قصه را کردم فَراز
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
طولانی و زیبا بود
مبین مشکلات جامعه
آموزنده