يکشنبه ۲ دی
قصه ی مهتابی شب شعری از دهمرده
از دفتر شعرناب نوع شعر نیمائی
ارسال شده در تاریخ يکشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۱ ۲۳:۲۸ شماره ثبت ۱۰۴۰۷
بازدید : ۱۱۹۰ | نظرات : ۲۳
|
|
باز هم شب سر زد
باز هم چشم تو را در دل ماه / مثل هرشب ديدم
باز هم شد آغاز / شب تلخي ديگر
باز جادوي نگاه تو از اين كلبه ي سرد/ همه رنگي را برد
وفقط رنگ سياه است كه پيشم مانده
باز هم نيمه ي شب
باز هم ساعت بي رحم اتاق/ جفت كرد عقربه ها
و به رويم آورد / هجرت تلخ تو را
باز جادوگر شب / در افق پيدا شد
با طلسم مهتاب / گرد غم بر سر شعرم پاشيد
باز هم جغدي شوم/ به سرِ شاخه ي بي برگ حياط
شعر من را ميخواند/ و به من ميخنديد
سايه اي نحس به روي ديوار/ با صدايي مبهم /كه به قلبم ميگفت/ تو نخواهي برگشت
جرعه اي بغض به دستانم داد
باز هم اشكي گرم / بي خداحافظي از گوشه ي چشمانم رفت
باز مثل هرشب/ گريه اي مردانه!/زير نور مهتاب
باز هم حرف نياز / مثل شبهاي دگر معنا شد
ولي افسوس كه روياي تو تعبير نشد
باز اين دفتر شعر / همچو آهنگر بي حوصله اي
چكش اسم تو را ميكوبد/ روي اين قلب كبود
باز از شعر خودم/ گريه ام ميگيرد
باز هم اين مهتاب/ همچو جلادي پست
پيچك ياد تو را/ گردن من پيچيد
و به رسم هر شب
از سر گنبد ماه/ حلق آويزم كرد
باد دردي پنهان / همچو افعي چرخيد/ دور تا دور دل تنهايم
باز نور مهتاب/ در دل شيشه اي پنجره ها ميرقصد
و به صد چشمك و ناز/ التماسم دارد/ تا به مهتاب نگاه تو خيانت بكنم
باز چشمي پر خون / باز چشمي پر اشك/ باز هم جاي تو اينجا خاليست...
باز هم تا خود صبح/ غرق در بركه ي روياي تو ام
باز در اوج سكوت/ پي آواي تو ام
قصه ي هرشب من اين شعر است
شعر مرگ و تدريج / شعر رنج و تكرار
منكه هر ثانيه با بغضي تلخ/ شب به شب ميشِكنم با يادت!!!...
راستي شد كه شبي/ تو مرا ياد كني؟!..
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.