با چشم هایی عاشقِ باران به دیدارت
می آیم و از درد میبارم در این پاییز
چون برگ می افتم به پایت تا بیاد آری
از ماجرای صور اسرافیل و رستاخیز
هر چند تو کافر شدی این روزها اما
کفر تو چیزی از گناه تو نمی کاهد
شاید که حتی سخت تر باشد جزای تو
کفرانِ عشق از رنج و آه تو نمی کاهد
این روزها می گیرد از دستم امانم را
اشکی که جاری می شود هر لحظه نا آرام
تنها نگاهت می کنم با چشم های خیس
تا انحنای کوچه اما غرق استفهام
اینکه چرا عاقل نبودم دیر فهمیدم
بر دوستی با مار و کژدم اعتباری نیست
دل را نباید داد دست گرگ آدم ها
وقتی که کارِ گرگ ها هم اختیاری نیست
یک ماهیِ مرده به کار من نمی آید
باید خوراکِ لاشخورها باشد این ماهی
بر بام من خواهد نشست آخر همای عشق
مثلِ کبوترهای چاهی خواه ناخواهی
دنیا پر است از دوست دارم های بی پایه
یا از نگاه های هوس آلوده ی مضحک
دنیای ما بازیچه ای در دستِ آدم هاست
فرقی ندارد مؤمن و لامذهب و مشرک
حرف از هوس بوده هر آنچه عشق فهمیدم
میلی ندارم دیدنت را بعد از این کفران
دیروزنامه مطلقا حرف قشنگی نیست
می بینمت فردا تو را با دیده ای گریان
مهر1400 - البرز - فردیس
بسیار زیبا و دلنشین بود
پر احساس