قالیِ ابریشمین
شبی دلگیر و بس ، اَبرین شبی بود
به روی دوشِ آن مرد ،
قالیِ ابریشمین بود
داشت از بازار،
بسمتِ خانه میرفت
چونکه چاله چوله داشت ره ،
نگاهش بر زمین بود
ازآن تأخیرِ شب گشته به وحشت
از آن تاریکیِ بدونِ مهتاب ، به دهشت
چراغهایی مثالِ چشمِ گربه سوسو میزد
به ناگه رهزنی ، راهش را سد کرد
چقدر خوش شانس بود که داروغه ،
بدنبالِ همان دزد آمده بود
پشت دیواری هم اینک در کمین بود
چه خوش شانس بود که داروغه امین بود
چه خوش شانس بود که رهزن هم ،
از شغل اش ، غمین بود
مدتی بود که تغییر، در شغل ،
دغدغه ش بود
یه اضطرابِ مرموز، به اندام و تن اش بود
صدایش می لرزید
انگار که اوست ، رهزن دیده باشد
به ناگه دزد ، با رعشه ای مرموز
چندلحظه ی بعد ، وِلو ، بر روی زمین بود
مردِ ترسیده ، دلش سوخت
داروغه جلو آمد و دیده ، بر تشنج اش دوخت
انگار که بدجور، ترسیده بود رهزن
ازآن نگاههای مرموز
فطرت و خدایی محبوب
که کلونِ وجدانش را ، یکریز می کوفت
ولی تا آنشب آن دزد، کلِ هنرش ، فقط همین بود
اما چرا رعشه ؟
به یاد دوستِ دزدش ،
ناگهان افتاده بود
که برای همین دزدی ،
به مصیبتهایی سخت ، افتاده بود
هم او بود که چشمانش را
کَمَکی باز کرده بود
همه اتفاقها ، جمع شده بود
که رهزنی پرسابقه ،
به این حال نزار، افتاده بود
شاید وسوسه ی ابلیس
لابلای تارهای ،
قالیِ ابریشمین بود
نفرتِ داروغه از دزد
ترسِ مرد ، از وحشتِ اسم کریهِ دزد
بَدَل شد به ترحم
آخر آن معتادِ به وسوسه و معصیت ،
به نوعی ، یک مریض بود
باید یاری اش کنند
اگر از کودکی جای دزد بودند
شاید انتهای آنها هم همین بود
آنشب با یاریِ آندو منجیِ خوب
با درمانَکی ، ثانیه ها خوب گذشت
چند روز بعد
درکنارِ دارِ قالی
داروغه و مَرد ،
نگاهِ خنده وارشان، به مردِ توبه کار بود
دگر نامِ دزد ،
برازنده ی او نبود
دلش یغما زده ی ، آن دوتا بود
دستانِ توبه کارش هم ،
با چه زیبایی و طنازیِ خوبی
مشغول به بافتنِ ، فرشی ابریشمین بود
بهمن بیدقی 1400/7/18
بسیار زیبا و امید بخش بود
موفق باشید