پرده برداشت ز رخ سرو سهی بالایی
واعظ شهر بِمُرد از غم این رسوایی
توبه بشکست دل و تاب نیاورد که می
در قدح ریزد و پروا کند از شیدایی
عقده ی دل بگشودش ز پریشان حالی
راه صحرا بنمودش به کَفَش مینایی
رفت آنجا که ز تزویر بری می سازند
دل عشّاق به تدبیر بتی هرجایی
توبه فرمای دل خلق به خلوت چون رفت
قدحی باده گرفت از کف روشن رایی
تیرگی آوَرَد این باده که تنها نوشند
فیض عام است خدا را به رخ زیبایی
دست درحلقه گیسوی بتی چون افکند
گفت عهدیست نکو گر تو وفا فرمایی
آنکه آداب شریعت به حریفان فرمود
کاش رسوایی خودچاره کند فردایی
عشق تعزیر چنان کرد که پیمان شکنند
عدل تدبیر نفرمود که شد بلوایی
سایه ی پیرمغان باد که در دولت عشق
زلف آشفته فشانند به هر ایمایی
حسرت طبع مرا چنگ و ربابی ننشاند
مطربا چنگ به دل زن که شود غوغایی
تیر تکفیر به صاحبدل فرزانه زنند
نیست در حلقه رندان خبر از دانایی
هرکجا دست ریاخرقه دین می پوشد
یک مسلمان نتوان یافت ولو ترسایی
غزلی ناب و زیبا بود
دستمریزاد