شهرِ بی صاحب
شهری بود بی صاحب وهرکس که زودتر،
برمیخاست از خواب ، او رئیس بود
او هم هرطوری که میخواست ،
آن شبانه روزِ لعنتی را
به عقده هایی که داشت ز ریاست ،
شهرِ بی صاحب را رهبری میکرد
اگر می خواست با روز،
اگر می خواست ، با شب او انیس بود
اگر می خواست ، رئیسی کاسه لیس بود
اگرکه او نمی خواست ، به هرصورت ،
صورتِ اعمالش ،
با تابشِ مستقیمِ تبدارِ یه مُشت دزد
پُر لک و پیس بود
گاهی آن فردِ سحرخیز،
ورزش دوست بود و،
میگفت : دهانِ لقِ مردم هم کرده
گرانی ،
دمار از روزگارِ بدِ آنها ،
درآورده که درآورده
مهم منم که ، منهم پول دارم
بعد از این افکارِ موهوم ،
راهیِ زمین تنیس بود
گاهی آن رئیس ، یک پُرخورِ نابکار بود
که با ابلیسِ بدخوی حریص ،
دم به دم جلیس بود
یک شکم باره ای که ، وجودش را جوع ،
فرا گرفته بود
روی میزش پلو و برّه ی بریونی و،
دهها چیز دیگر،
آنهم دیس دیس بود
گاهی شخصی بود که استخر،
عشق او بود
چون همیشه خیس بود
گاهی یک زن بود رئیس
زودتر از خواب بیدار شده بود
او چقدر، پُرافاده و پُر فیس بود
گاهی آن رئیس ،
یک جوانِ خام بود
صورتش پیدا نبود
چون تمامش گیس بود
شهرِ بی صاحب هیچ نظمی نداشت
همه در درونش حیران بودند
چونکه هرکس میخواست حرفی زند
عکس العملِ هرآنکه در او بود
از مردمش گرفته ،
تا داروغه و حتی شورایَش و،
مامورین دروازه ی دولتش
انگشت اشاره روی بینی می گذاشتند
و این آژیرِ قرمز ،
معنی و مفهومِ آن یقیناً ،
هیس بود
بهمن بیدقی 1400/6/22
بسیار زیبا و مبین مشکلات جامعه بود
موفق باشید