تنور
تازه از تنور، درآمده بود بیرون این شعر
که از شدتِ داغی اش ، مغزم سوخت
حکایتِ کودکان یتیم
نه فقط مغزم ، که دلم را ، کامل سوخت
آنچنان که کابوسِ سرپرستانِ بی لیاقت
همچون مأمورینِ خشنِ سازمانِ امنیت
بیرحمانه روح بیچاره ام را
به در و دیوار می کوفت
طوری که روحِ زخم خورده ام را
به تک تکِ قلبهای آن کودکان میدوخت
از فکرِغاصبی که ،
آن کودکان بی پناه را
در ازای پول ، اسیر میکرد ،
یا مثل بَرده ، میفروخت
یک مشت اسیر، در جامه ی گدا
یک مشت گُل فروشِ سرِ چهارراه
یک مشت فال فروشِ بی طالع ،
ایلون و ویلون در راه
تک تکِ بیچارگی شان ،
دم به دم چشم ،
به آینده ای مبهم می دوخت
تکرارِ بدبختی های الیور توئیست
تکرارِ دغدغه های چالز دیکنز
یک تنوره ی دیو و یکعالمه قربانی
که عمرشان ، تک به تک داشت می سوخت
یکباره به لطفِ اجل ورق برگشت
ضربه های شلاق وارِ وجدان درد و بعدهم ،
مرگِ عذاب آلودِ یک تبهکار را
نادیدنی ها دیدند .
نادیدنی ها دیدند که چگونه ،
اجل معلق چماقِ عدل را
بر سرش هِی می کوفت
بهمن بیدقی 1400/6/13
بسیار زیبا و مبین مشکلات جامعه بود
دستمریزاد