الهی به سوی تو می آیَمی
همی صاحب عرش و دریایَمی
الهی زِ تو قدرت و زِ من مغفرت
چگونه کنم با تو، من مشورت
الهی تو تنهایی و من غم نشین
اگر ناتوانم، بسی کم نشین
در اوج سماء رفته ام بی خبر
سماء را درونی کنم، من سفر
الهی تو با من سفر می کنی
مرا آگه از هر خطر می کنی
الهی دلت بهر حالم بسوخت
برای تنم پیراهن هم بدوخت
الهی تو تنها ولی خلقتت بیشمار
تو در خلقت و بندگان در قمار
خوش آن قلبی که تشنه ی دیدن است
خدا را چو لاله، چه بوییدن است
الهی سرم میل در کار تو است
که یاد تو کردن مرا آبروست
الهی اگر می توانم، تو ایمان بده
مرا حال خوش ده، پریشان مده
الهی دل پاک هر بنده را
مبند هر لبی را، مبند خنده را
الهی اگر بنده ای غافلم
تو مفعول ذکر باش و من فاعلم
الهی سر صبح و ظهر و غروب
تن آهن و سنگ و چوب
من یاد اسرار تو می کنم
که اندیشه در کار تومی کنم
به جایی رسانده مرا این قضا
یکی پای زمین و یکی در فضا
اگر دولت اندیشه می دهی
مگر میزبانی که مهمان رهی؟
الهی سرم خسته قلبم شکست
که می آورم نور هستی به دست