مُرفین
تنِ معتاد ، به آن اندامِ روحش زار میزد
زنِ معتاد ، بر شویش و،
روزگاری آن اندامِ کوه اش ، زار میزد
همیشه که چنین معتاد نبوده است به مرفین
برای آن مبارزاتِ کُشتی بر تُشک ها، زار میزد
برای آن مبادرت به ریسک هایش ،
به اسفاری با کشتی و دریا ، زار میزد
از سفرهایی که با هم خوش بودند
برای آنهمه ، خجالت ها ، که بچه هایش ،
که برداشتِ خوشی بودند ز کِشت ی ،
زار میزد
مرفینِ لعنتی چه بود که این جور ،
تمام مزرعه شان را سیاه کرد ؟
برای آن هجوم ملخ وارِ سیاهیهای افکار،
به کِشت شان، که پوساندشان یکریز زار میزد
انگار دنیا یک ماشین باری بود و، شویش ،
بی بُنیه اما ، مجبور، تمام پشت ماشین را ،
ز انواع گناه ها و خطاها ، بار میزد
بی آنکه سخن گوید بقدر حتی یک حرف
بدبختی و، نزاری های خود را جار میزد
انگار روزشان ، رشتههایی داشت از شب
تلوتلوخوران ، آن برگشته فردا
به رشته های تارش ، تار میزد
درحالیکه گل فروش ، خارهای وَرد را می کَنْد
تا فقط گُلهای سرخ را، دهد یکریز بدست مشتری ها
تا که انگشتانِ مشتری ها مجروح نگردد
او برعکس ، به ساقه های رز،
با چسبی یکریز خار میزد
بیغیرتِ بیغیرت ، بی عارِ بی عار شده بود ،
آن پهلوانِ دلِ همسر
دگر چیزی نمانده بود از او
تمسخرهای دیگران ، خانواده را لِه میکرد ،
وقتیکه شوی و بابا
صحبت از تلاش و کوشش ،
صحبت از فردایی روشن
سخن از، عارمیزد
اگر به سالِ نورئی ازآنها حرفی میزد ،
انگار کلاغی بود که ،
لب به ، غارغار میزد
همه دنیایش جبری بود از،
سرنگ و رگ و مرفین
برای جاری اش در بین رگ ها
دست به هر کار میزد
برایش لِه شدن های همه اصلا مهم نبود که هیچ ،
حتی دست ، به انهدامِ روزگار میزد
چه بی قید شده بود ، حتی نسبت ، به سوزش و درد
او که یکریز، دست به نار میزد
او که یکریز، دست به نیشهای سرنگ همچو نیشهای ،
مار میزد
یه شبی که ، همه درخواب بودند
به خود آمد و دید که روحش ، چقدر تاریک ،
چقدر شب شده است
نگاهِ شب دید که به گوشه ای خزید و،
ان نگون بخت
خود را ، با چه زحمتی ،
دار میزد
بهمن بیدقی 1400/6/11
بسیار زیبا و مبین مشکلات جامعه بود