سرداب
رنگین کمانِ شهر در خواب است
باران نمی بارد و گرداب است
در حبس شد باد از جفای نفس
دریا بدون موج، مرداب است
نیلوفران بی تو پَلاسیدند
ساحل برای موج، بیتاب است
در ماهیان شوقی نماند از درد
تقصیرِ رنگِ تیرهی آب است
بلبل برای گل غزل خوان نیست
تار و کمانچه بهرِ گل، باب است
گل های داوودی میان دشت
دیگر نمی رویَد، کم یاب است
اوضاع و احوالِ نزار ِ ما
درگیرِ رویِ زردِ آداب است
قهرِ زمین از آسمان، پیداست
هر دل جدا از نورِ مهتاب است
از جهلِ خود بر خود تَنَد پیله
دلخوش که حتماً عضوِ اصحاب است
گندیده شد افعالِ مردم، چون
بیتِ جهان محتاجِ سرداب است
تزویر شد از حدِّ خود بیرون
رأسِ عدالت چنگِ قلّاب است
گم شد میانِ همهمه، ایام
آدینه حبسِ دردِ ارباب است
چشمانِ آهوها در این بیشه
در انتظارِ ماهِ محراب است
از ضجّه هایِ بی امانِ شعر
اشکِ «غریبه» رنگِ عنّاب است
سرداب( سپید)
تو مرد بارانی
ن...ه تو
براستی خود بارانی
آنقدر نیامدهای که
رنگین کمان خودش را به خواب زده
حتی دریغ از نیم نگاهی
به گمانم قطرههایِ جامانده از دریایت
در گرداابِ نبودنت
دارند به یغما می روند
یارانِ بارانی ات
از کدامین زُهدان دراین بُرهه از برهوت متولد خواهند شد؟
در این برهوت
آیا متولد خواهند شد؟
آنقدر نیامدهای که
نَفْس، گستاخیش به حدی رسیده که
چنگالهایِ هوایش
وزشِ نسیمت را با تمام قوا میفشارد
حتی دریا از لمسِ خُنَکایش بی بهره گشته
دریا موجت کو؟
دریاااا
دیگر نفس نمیکشد!
ن.....ه
دیگر نگویید دریا
او مرده است
مردااااب
آنقدر نیامدهای که
سنگینیِ تابوتِ مرداب
نایِ نیلوفرانش را گرفته
باری بس کمرشکن است این داغ
در این هجوم
دیگر نیلوفران توان تنفس ندارند
و کر شد گوششان
از ضجههای بی امانِ شنها در پسِ تنهایی
دیگر شبها برای عشق بازی هم آغوشی ندارند
آنقدر نیامدهای که
مرداب به سیالی سپرده شد که از سرشک ِ دردِ ماهیان پدید آمده
در این ماندهام دردِ ماهیان تیرهاش کرد
یا آن ماهیان را دردمند؟!
آنقدر نیامدهای که
بلبل زبان به کام برده
در حالی که دارند عقد میکنند گل را
برای نیستی
دارند سازِ نابودیش را کوک میکنند.
آنقدر نیامدهای که
در سکوتِ بلبل
زیرِ سایهی سنگینِ ادواتِ ناکوک
در میانهی دشت
گلهای داوودی مصمّماند
سر به تیرهی تراب برند
زیرا دیگر چشمی از زیبایی شان برق نخواهد زد
آنقدر نیامدهای که
روزگارمان با آدابِ لعاب رفته
رنگ و رو گرفته
و در پسِ عمقِ حماقتمان
دلخوش از آراستگی خویشیم.
آنقدر نیامدهای که
ماه از جدایی دل نالهها سر میدهد
در گسستگی این وصلت
اقوامِ زمین با اولادِ آسمان قهرند
آنقدر نیامدهای که
دل در افسردگیِ بعدِ طلاقش
خودش را محبوس کرده
گویا در تنهایی عقلش زایل گشته
لباسی از مدقال به تن کرده
و شادمان کِل میکشد
جاودانه گشتم
آنقدر نیامدهای که
افعالِ نیکِ مردمان
از کمیتِ کَمِشان
در نبودِ خنکایِ نسیمت
میان هُرمِ شکستنِ حریمِ حرمتت
میگندند
با صدایی رسا بگو
کجاست سرداب جهان؟!
آنقدر نیامدهای که
سیاست
رنگ و لعاب تزویر به خود گرفته
به آسمان چنگ میزند
و زمین را میساید
تا آنجا که
عدالت را طعمهی قلاب خوارج میکند
آنقدر نیامدهای که
آدینه در هیاهویِ روزگار
پایِ دردِ دردت
به زنجیری است
که قفلش در دستانِ زمینیانی است که هنوز آسمان را باور نکردهاند.
آنقدر نیامدهای که
چشمانِ غزالان
برای رؤیتِ ماهِ رویت
به درِ بیشه
بیفروغ
دوخته شده
منتظر معجزه اند
تا تو برگردی
رنگین کمان و باران و موج و دریا
گل و بلبل
دل و ماه
جملگی پای کوبان
دست افشان
در بزمِ ورودت
نوای شادی سر دهند
آنقدر نیامدهای که
هرواگن از هجایِ شعر
ضجه هایی تاظهورت حمل می کند
که با شنیدنش
از چشمانِ «غریبه»
به خاطر دردهای نبودنت
در ازایِ اشک
خون روان میشود.
آنقدر نیامدهای که
..............
.............
منم اون «غریبه» خسته، تو دیار بی وفایی
اسمشه رفتن و رفتن، ما ها موندیم تا بیایی
👏🌺👏