نور قمر!....
اقمار هم دیگر بَرورویی ندارند
بر آسمانِ دل هیاهویی ندارند
اجرام ها در کهکشان سر در گم اند و
سیارهها از بخت بد سویی ندارند
انگار تا قعرِ ابد شب ماندگار است
امواجِ تعجیلِ تو پارویی ندارند
از موجِ بی تابِ فروخفته به دریا
شن ها به قهر از آب دلجویی ندارند
ساحل به ساحل میروند مرغانِ عاشق
از جبرِ کوچیدن پِی ات کویی ندارند
انداختند اسحار را جادوگران باز
از بابتِ امرِ تو جادویی ندارند
کارِ جهان لنگ مانده اینک از جدایی
گل هایِ شب بو در غمت، بویی ندارند
در مجلسِ مستانه گو رقاصه ها را
سرها مچرخانید، گیسویی ندارند
از رویِ غمّازی به صیادان، غزالان
چشمان فرو بستند، ابرویی ندارند
هفته به هفته میکِشند بار گنه را
در کارِ خود واماندهاند رویی ندارند
از روی مردانِ به ظاهر عاشقِ خود
رو را مگیر چون کارِ نیکویی ندارند
در امتدادِ کوچهی دلبستگی ها
سروانِ سبز از کِی پرستویی ندارند
در محکمه، انسانیت را سربریدند
بی شک که قُضّاتم ترازویی ندارند
هر بیتِ اشعارِ «غریبه» ناله هاییست
از دردِ امراضی که دارویی ندارند
بسیار زیبا و شورانگیز بود
گلایه آمیز و مبین مشکلات جامعه