شرمتان باد ای به آغوش شب رسوای خود پنهان
عاری اژ آیین و فرهنگ
در نقاب ننگ و نیرنگ
جوخه برپا کرده در پیکار با انسان
بی مدارا در قفای جنگ
خون آزادی به جام جهل می ریزید
از گریبان تا به دامن
بوی باروت و بلاهت
جان آزادان گروگان
دست ها از دست بی رحم پلید فرقه ی هفتاد رنگ
گاه بر تابوت و گه بر آستان کبریا آژنگ
ننگتان باد ای پلیدان ! ننگ
زین ستم خویی
زین سیه کاری
کارهاتان گرچه با نام خدا
روزگار از اسم و رسم بی نقاب و با نقاب پوچ مرگ اندیشتان
وای من شرمنده است
وز دریغ چشم تنگ
آنچه بر لب نیست شوق خنده است
عاشقان، آزادگان ؛ فرزانگان
دوستان بل رهزنان از جور بدمستان قدرت؛
زار و مدهوش
کودکان بی پناه از صولت میرایشان خاموش
زندگی از نغمه خالی
نقش ها سست و خیالی
سر به سر از بلخ تا خاک بدخشان
بی گشایش تنگ
از هزاره تا فرارود و خراسان
در غریو جنگ
شرمتان باد و هزاران ننگ
اقتصاد رزمتان از بنگ
بی گنه چون می کشید ای خیره اندیشان
عشق را در مسلخ زهد و ریا
روضه خوان بزمتان گیج از دروغ و منگ
پایتان بر سنگ
بسیار زیبا و بجا بود