محکوم....
من زندگی را در خودم انکارکردم
آندم که دیگ ِ غصه ات را بار کردم
تو در کجای قصه ام رفتی که غم را
در جای جایِ خاطرم تکرار کردم
در زیر بارانِ کدامین درد هستی؟
من دردها را بر سرم آوار کردم
تا بر سرِ کویت به غم پهلو بگیرم
این کار را در باورم بسیار کردم
من سر به بالین کِه بگْذارم زِ عشقت
با ضجّه هایم شانه ها تبدار کردم
آبِ غمت صد ها وجب از سر گُذشتَست
من این وجبها را به یک مقدار کردم
بوسیده ای لبهایِ سرخِ نسترن را
من عشق بازی با لَبانِ خار کردم
تیری که از چشمان تو افتاد، آن را
برداشتم بر قلب ِ خود تیمار کردم
از دردِ دلتنگیِ چشمانت به گریه
بس عاشقانی در غمت هشیار کردم
اسبِ چموشِ شهوت ِ شیرین لقا را
با بندِ عقلِ عشقِ تو افسار کردم
آنقدر در گوشِ خطوط از عشق خواندم
تا نقطه ها بر خالِ تو پرگار کردم
در آسمان نیمه ی شعبان هر سال
خورشید را در بَزمَت استثمار کردم
از حکمِ دیوانِ قضایِ چشمهایت
بس واژه هایی را به ذهن انبار کردم
من شاعری هستم، که چون دورت بگردند
مژگانِ ابیاتِ «غریبه» دار کردم
بسیار زیبا و دلنشین بود
پر احساس