به نام خدا
رفتن از کوی تو حاشا به سر ما افتد
دل به غربت ننهم گرچه سراز پا افتد
عاشقان را غم معشوق بلاگردان ساخت
سینه آماج بلا کن که غم از نا افتد
سایه ی زلف سیاهش به جهان می بازم
همچو رندی که به دستش دل شیدا افتد
باده نوشی نه چنین است که رندان خواهند
مست باید که به میخوارگی از پا افتد
بشد از دست دلم در سر تدبیر غمش
زود باشد دل شوریده به حاشا افتد
جشن آزادی ما گوشه ی زندان گیرند
با اسیری که ز بیداد به غوغا افتد
این همه سنگ رفیقان ز چه بر سینه زنی
در بر خصم دل غمزده تنها افتد
ما پریشانی دل هم ز طبیبان دیدیم
به خیال دل مسکین که مداوا افتد
تنگی حوصله رنجور کند خاطر دوست
بی سبب نیست که حاجت به مدارا افتد
آتش شوق به دنیای جوانان زده است
برق اندیشه که در فطرت زیبا افتد
نقد این میکده آرام دل مسکین است
زهی آن باده که ساقی به تمنا افتد !
من از این عشوه فروشان ره دین می جویم
چه امید است به زُهدی که به سیما افتد
هر کجا زنده دلی یافت به خاکش افکند
سفله پرداز جهان در پی دانا افتد !