بارانِ عشق
جنگل و صحرا و دشت
پُر بود از زندگی
همره وهمگام با ، سیلی از زندگی
موج میزد درآن ، جمله غمِ مُردگی
خشم و دریدن ، همه وحشیگری ،
حسِ تنفری ، به دل می نشانْد
غرش و فَکّ و، همه آرواره ها ،
آنهمه دندانِ تیز ،
لرزش و رعشه را به دل می نشانْد
لرزشِ اندام و تکانهای دل ، حسی بود آشنا
گرچه قشنگی، موج میزد درآن ،
گرچه که دل ، حالِ خوشی داشت درآن ماجرا
حالی مثالِ شنا ،
ولیکن یک دلهره ،
حسِ غریبی را به دل می نشانْد
خشم و خشونت ، فطرتی بود ، درآنجا ولو ،
وحشت و ترس ، جاریِ آن صحنه بود
ولی میان آنهمه وحشی و وحشیگری
بعضی نگاهها ، مثل سنجابِ تیز
نگاه و معصومیت اش طوری بود ،
که ترسی از او نبود
چونکه لطافت های بامزه اش، وحشی نبود
یک طرف ببری ،
جِیرانی ، سربراه و معصوم را می درید
یک طرف دیگر دو نگاهِ وحشی
بیرون زده از گِلابِ برکه ، ولی تن مستتر،
انگار با چشمِ هوسبازش ،
طعمه ی خود می درید
وقتی که نزدیک شد تمساحِ پیر،
تشنه ای بیچاره را ،
به آنی ازهم درید
یکباره بارانِ شدیدی مثلِ بارانِ نوح
آغاز، به بارش نمود
جنگل و صحرا و دشت ، به لطفِ یک معجزه ،
سیطره اش را ، غرق درخود نمود
با دیدنش هرجفت ازنگاهها ، سِیلی تجسم نمود
جالب است این بارهم ، مانندِ بارانِ نوح
تمامِ آن نواحی ، سیراب نمود
بارانی یکپارچه بود
نتیجه اش اینبار، مُردن نبود
" معجزه آسا و نیک " ، می نمود
تَرَک خورده لبانِ صحرای خشک ، که مدتها تشنه بود
کاملاً سیراب نمود
خستگیِ اندامِ جنگل ودشت ، حسابی در رفته بود
اندامِ جنگل ودشت حمام گرفته اما ، بدونِ حوله ،
از دوشِ قطره های باران بود
مغزم این باران را ،
گذاشت نامش را : " بارانِ عشق "
زیرا که جاندارانِ آن نواحی
درنده و پرنده و بازنده و برنده
یکباره با جفتهای خویشتن، جذب شدند درونِ آغوشِ هم ،
به لطفِ نیروی عشق
بسانِ یک آهن و آهنربا ،
بسان یک کاهی و یک کهربا
به جفتهای خویشتن ، یِهو چسبیدند به هم ،
به لطفِ معجزاتِ نیروی عشق
آن دو قناری بال در بالِ هم ،
به زیرِ برگی بزرگ ، از درخت
آنورتر ان دو سنجاب ،
باخنده ای بانمک ، گریختند، به حفره ای ازدرخت
آنورتر شیرِ اخمو با جفت خویش ،
پناهشان شد آماسِ صخره ای، عریان و بی درخت
حتی ، نخودهای هر آش ، " آدم "
شکارچیانِ زن و شوهر به دُو ،
چپیدند زیرِ سایبانی زیبا ،
درآن بیابانِ بدونِ درخت
سر و تنِ تمامشان ، با خطی مشترک ،
به لطفِ آن چسبیدن ها گرم شد ،
به لطف گرمای عشق
جاری شد آغوش و عشق
هوای سرد ، گرم شد
به لطفِ گرمای عشق
انگار نه انگار که چند لحظه قبل ،
روحی شبیه به ، روحِ تنفر،
جاری بود ، میخزید
انگارنه انگار که چندلحظه قبل ،
فضایی ، بینِ خوف و رجا ،
جاری بود ، میخزید
انگارنه انگار که ، عادتِ وحشیگری
جانها را یک به یک هِی ،
نوبه به نوبه ، می ربود ، می درید
انگارنه انگار که ، آنهمه تن ،
مملو ز جاریِ لرز، مملو ز جاریِ ترس ،
چند لحظه قبل به روی سینه اش داشت میخزید
انگارنه انگار که بادی ، ز غرش و خشم
مدتی پیش می وزید
همه جا عشق بود و عشق
اینهمه جاریِ عشق ،
به لطفِ باران بود
به لطفِ آن برکتِ بارانِ عشق
بارشِ بارانی ،
پُر از رطوبتی خوب ، بی نظیرِ
خیسی و لامسه ، همه شادساز ،
ازهمه انواعِ عشق
یه بارشِ سحرآمیز
ازطرفِ خدای والا و طرفدارِ عشق
خالقِ اینهمه جهان های ناب
خالقِ آنهمه جهان های بسی باصفا ،
ازآنجمله ... خالقِ دنیای زیبای عشق
بهمن بیدقی 99/2/31
بسیار زیبا و دلنشین بود
موثر و پر معنی
موفق باشید