کجایم می بری ای دل، تو از حالم خبر داری؟
یمینی تا یَسار رفتی، عجب حالِ سفر داری
دلا سختی کشیدی باز، چه می خواهی تو از جانم
چه موجودی برای خود، بدین حالی نظر داری
دلا پُر گشته ای از خون، چرا باز هم درگیری؟
مرو در تاریکیِ ره، چون تو خورشید و قمر داری
دل بیچاره ی ارزان، چه تقصیری به دل داری؟
به جز احساسی از احسان، خدایی دل ثمر داری
بنال ای دل در این عالَم، نسوزد هیچ دلی بهرت
تو بر دل های نامردان، نهانی در خطر داری
به جز یک همدم و هم درد، نداری هم صدای خوب
بِبال ای دل، به جز دلدار خدایی را به سَر داری
ندانم از کجا مَستی، نه می داری نه میخانه
ولی در شعر گویایت، هنر ها در هنر داری
خوشا ای دل که معشوقی، خدا را در برت داری
تو هم آموزگاری و، به سَر ها چون اثر داری
بنال ای قلب بیمارم، ز دوستان درد دل دارم
بگو یید ای که از دوستان ،شدن دشمن خبر داری
دلا این انتظار تا کِی، ز حال بی قرار تا کی
خموشی هم در کناری ام، نگاهت را به در داری
بگو ای دل بر آن دشمن، چرا بیهوده می گویید
مگر از راستی قلبم، گمانی بر ضرر داری؟
بپوسیدم در این غربت، به خاک پاک آن تربت
بنوشم جامی از شُربت، ز چه حال دگر داری؟