در آسمان خفته ی این چشم پر ز اشک
تنها ستاره
عاشق بی کس
به خواب رفت
دیشب
میان تاب و تب عشق و عاشقی
اشکی دوید و
قصه ی مغرب به آب رفت
امروز
مثل طعم زمین کویر بود
این کوچه های غمزده و
غرق سلم و تور
هی ترس
هر افول
پس از ناله های دور
هی تابناک غرق تبی بی صدای سور
بی تاب نیست
تاب و توانش نمانده است
از بس که دروه های غمت
باز خوانده است
از بس که بی تو
نام تو را هو به هو زده
نامت بریده
سکه به نام سبو زده
اینجاست عمق معرکه ی داد و هم دهش
پیداست
تیغ تیز بیا و برون بکش
دستیست در بریدن و
دستیست زیر گوش
وای از صدای غرق شده در گلو
خموش
سیلاب بود
خوب شد اصلا نیامدی
دیروز غرق خون
ز دلم نوحه سر زدی
خون آب بود
جای کبودی دست و دل
من در میان معرکه
از دل شدم خجل
دل التماس میزد و نی نامه میسرود
تن با جهاز درد
غم و ناله می ربود
بیدار بود
لیک نه بیداری زمین
از جنس دردهای جهنم
به خبث و کین
میرفت و میسرود
و لرزان خیال من
کی دستهای عاشق تو تازیانه شد
این خانه ای که کنام بهار بود
کی بی خبر شدی ز دلش
کی بهانه شد
در تند باد حادثه
بال و پرم گسست
آن تنگ ماهیان
به لب ساحلم شکست
پیچید صوت تیر و تبر توی خاطرم
یک بار دیگر
آن دلک غافلم شکست
طاووس بی بهانه و پر مرغ خانگیست
صدبار کمتر است
ز گنجشک و باز و قوش
وحشی که میشدی
به زبان و نگاه و داد
گفتم زبان ببند و مزن طبل
خودفروش
دیگر گذشت وعده ی دیروز و روز نو
من تازه تازه
تازه شدم از دلم برو
بگذار خانه ی من من
با صفا شود
اینبار از صدای تو
جانم رها شود
در وادی تحیر و پروا و باطلم
هان چیست دستگیر من از عمر و حاصلم ؟
دردیست
درد عشق که جز وامدار آن
دیگر ندید کس
دل امید دار آن
انجا نه گفتنیست سخن
گر چه در منی
تن نیست قصه
لیک
تو تنها تنی تنی
این بودن از نبودن و نیزار میرسد
صوت هزار
از بن بازار میرسد
وقت گلاب گیری گلها گذشته است
این عطر داغ
از دل خونبار میرسد
دور است خاطرت
ز لبت بار میرسد
من خواب میروم
به تو غرق آب میرسد ...
واگویه های عشق :زیبابنماران
بسیار زیبا و سرشار از احساس بود